جلسه دوم
داستاننویسی ترسناک و هیجانانگیز (دیوید بالداچی)
توقف کردن و کتاب نوشتن
نویسندهها در امروز و فردا کردن عالی هستند. تحقیق کردن لذتبخش است و باید روی آن کار کرد و خب به جایی میرسیم که میگوییم تحقیق کافی است. تعادل را برقرار کنید. اگر نیاز به تحقیق داشتیم بعداً هم میتوانیم به سراغش برویم.
ترسیم کردن
خیلیها از من سوال میپرسند چهارچوب قصه را از اول تعیین میکنی؟ جواب من بله است.
هر نویسنده روشش با نویسندۀ دیگر کمی متفاوت است. من هیچ وقت از اول تا آخر را مشخص نکردم. دو تا دسته مستندات میسازم، اتفاقات کلی را مینویسم، سرفصلهایی که میخواهم در بیاورم داخل یک دفترچه جدا مینویسم. شما نویسندهها میتوانید به هر روشی بنویسید و بعد از نوشتن روش خود را عوض کنید. من در طول زمان شیوه نوشتنم را عوض کردم.
تجزیه به طرحهای کوچک
من دوست دارم در مقیاس کوچک کار کنم. اگر چیزی را گسترده در نظر بگیری دیگر کنترل جزئیات از دستت خارج میشود و به انسداد نویسندگی میرسی. در اینجا قفل میکنی و میگویی کنترل اطلاعات از دستم خارج شده است.
ساختاربندی کنید مثل یک جراح که باید عمل پیوند چند عضو را انجام دهد و به این صورت نیست که جراح بیاید و همه جا را پاره کند و همۀ عضوها را عمل کند. سر خودتان را شلوغ نکنید؛ برای رسیدن به کلیت قصه باید مقدمهچینی کنید. وقتی چیزی را اینگونه به بخشهای کوچکتر قسمتبندی میکنید؛ کمک میکند تا سر فرصت برای آنها زمان صرف کنی.
مدنظر قرار دادن جزئیات کوچک
رمان بیگناه را چندبار بازنویسی کردم و روی هر صحنه تمرکز کردم و به قدر کافی روی آنها فکر میکنم تا جزئیات را تکمیل کنم. اگر شکست بخورید خواننده را از دست خواهید داد.
فراهم کردن فضایی برای تکامل
یک دلیل که دوست ندارم کل کتابم را طرحریزی کنم این است که وقتی میخواهی خیلی چیزها را در رمان پیاده کنی خیلی خوب از آب در نمیآید. رمان نوشتن خیلی با چهارچوببندی فرق دارد. چهارچوب خیلی منسجم است.
رمان نوشتن اینگونه است که عناصر کلی و جزئیات مهم باشند و نتوانی پیشبینی کنی که چه اتفاقی قرار هست بیفتد و اگر بدانی چهارچوب منعطف است و به تو آزادی عمل میدهد که هر وقت خواستی عوضش کنی، میدانی که بعضی از چهارچوب را قرار هست دور بریزی. مثل وصله ناجور میماند و فضا آنطور که باید در نمیآید. باید بین چهارچوب و درست پیش رفتن تعادل برقرارکرد.
سیر تکاملی داستان، رمان ثابت
من دوست دارم تاریخ هر چیزی که نوشتم را یادداشت کنم. فرضیههای محتمل که برای رمان نوشتم، به اسم شخصیت موردنظر، به ایدههای اولیه فکر کردم و صحنه را چیدم. همینطور که داری طرح میچینی به خودت میگی شخصیت را چطور وارد قصه کنم. کمی به فیلمهایی که دیده بودم دقت کردم و گفتم بهتره یه مدل جدید شخصیت را وارد قصه کنم که از نگاه مخاطب جالب باشه. نویسنده فرمانده و تصمیم گیرنده است. داستان را طوری مینویسم که خواننده حواسش را جمع میکند و با من رقابت نمیکند. از مواجهشدن با اتفاقات دور از ذهنش هیجانزده میشود و مدام در حال دنبال کردن داستان است.