بماند به یادگار
عشق جوانی (خاطرات شفاهی سعید ریاضیپور)
برشی از کتاب
با سروصورتی خونی وارد سنگر شدم. حاجاحمد بیقرار ایستاده بود، پرسید:ـ چه خبر؟!هول کرده بودم، مثل رمز بیسیم به حرف افتادم:ـ آقامهدی آسمونی شد!حاجی کلافه شد. چند قدم دور خودش زد. مدام دست به سر و ریشش کشید. روی دوزانو نشست و گریه کرد. با گریۀ شدید حاجاحمد بغضم ترکید. بعد از چند دقیقه ایستاد به نماز. دو رکعت نمازش که تمام شد، آب بود روی آتش. حاجی آرام شد.مهمان مامان (خاطرات شهید مسعود آخوندی)
برشی از کتاب
مثل همیشه با پیکان سفیدش دنبالم آمد. قرار بود با هم به نماز جمعه برویم. در بین راه متوجه شدم مسیر حرکت فرق میکند. با تعجب پرسیدم: کجا میرویم؟ با جدیت گفت: جایی کاری دارم. اول میرویم آنجا. از داخل کوچه پس کوچه ها رد شدیم. ماشین را کنار دیواری پارک کرد به اطرافم نگاه کردم. آنجا را نمیشناختم. رو کرد به من. وقتی صورت متعجب من را دید، لبخندی زد و گفت: تو همین جا منتظر بمان. من زود برمیگردم. بسته ای عقب ماشین بود. بسته را برداشت و پیاده شد. نه اسم آن شخصی را که با او کار داشت، گفت و نه اصلا اینکه چه کاری دارد. از روی بسته ای که دستش بود، حدس زدم که میخواهد به کسی کمک کند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که برگشت. خواستم بپرسم که کجا رفتی و داخل آن بسته چه بود؛ ولی بیخیال شدم. میدانستم اگر صلاح باشد، ِ خودش میگوید وگرنه من هرچه اصرار کنم، فایده ای ندارد. بعدها چند بار دیگر این اتفاق تکرار شد. با این تفاوت که هر بار، مکانش فرق میکرد. بعد از شهادتش فهمیدم که آنجا خانۀ رزمنده ها یا شهدایی بوده که خانواده هایشان نیاز مالی داشتند و مسعود از حقوق خودش به آنها کمک میکرد.تاکسی دایموند 53
چلچراغ
.در این کتاب زندگی و خاطرات چهل شهید دفاع مقدس و مدافع حرم روایت میشود که وجه اشتراکشان پیشگویی شهادتشان است
برشی از کتاب
صبح روز 8 مهرماه 1359 سهام تطهیر کرد و زیباترین لباسش را که روسری گلدار و پیراهن قرمز رنگش بود، پوشید. انگار میدانست مسافر آسمان است و خود را برای مهمانی خدا آماده میکرد. آب و برق منطقه قطع شده بود و این بهترین بهانه برای خروج او از منزل بود. برادر کوچکش را در اتاق پنهان کرد. ظرفها را برداشت و به بهانه آوردن آب با سرعت به طرف نهر کرخه رفت. در مسیر، مادر را دید که ملتمسانه فریاد میزد: برگرد ... تو کوچکی و توان مقابله نداری. تو را میکشند؛ سهام برگرد. از حرف مادر غمگین شد. او کوچک نبود؛ بزرگ بود، خیلی بزرگ! دو انگشت دست خود را به نشانه پیروزی بالا گرفت و درحالی که فریاد میزد: پیروزی، شهادت، پیروزی ظرف ها را بر زمین رهاکرد و با سرعت از مادر دور شد. ساعت 10:30 صبح التهاب و هیجان مردم شهر به اوج رسید. شایع شده بود در سوسنگرد مردم به پا خاستهاند و با شعارهای محلی، به منظور اعتراض، به طرف محل استقرار نیروهای عراقی میروند. شیرزنان شهر نیز همپای مردان خـود چادر همت را به کمر بستند و علیه دشمن فریاد سردادند. از طرفی، دشمن که از خروش سیل زن و مرد وحشت زده شده بود درصدد فرار و تخلیه شهر برآمد. سهام دوازده ساله نیز چادر خود را محکم گرفته و با مردم هم صدا شده بود. سهام اسلحه خود را، که فریاد مرگ بر صدام بود، به کار گرفت و با دشمن درگیر شد. دشمن نیز پاسخ او را با رگبار گلوله داد. سهام خیام اولین بانوی شهیدهای است که از آن دیار به ملکوت پیوست و با بازی قهرمانانۀ خـود در سرنوشت مبهم سرزمینش دست برد و ورق را برگرداند.