بماند به یادگار
عشق جوانی (خاطرات شفاهی سعید ریاضیپور)
برشی از کتاب
با سروصورتی خونی وارد سنگر شدم. حاجاحمد بیقرار ایستاده بود، پرسید:ـ چه خبر؟!هول کرده بودم، مثل رمز بیسیم به حرف افتادم:ـ آقامهدی آسمونی شد!حاجی کلافه شد. چند قدم دور خودش زد. مدام دست به سر و ریشش کشید. روی دوزانو نشست و گریه کرد. با گریۀ شدید حاجاحمد بغضم ترکید. بعد از چند دقیقه ایستاد به نماز. دو رکعت نمازش که تمام شد، آب بود روی آتش. حاجی آرام شد.تاکسی دایموند 53
چلچراغ
.در این کتاب زندگی و خاطرات چهل شهید دفاع مقدس و مدافع حرم روایت میشود که وجه اشتراکشان پیشگویی شهادتشان است
برشی از کتاب
صبح روز 8 مهرماه 1359 سهام تطهیر کرد و زیباترین لباسش را که روسری گلدار و پیراهن قرمز رنگش بود، پوشید. انگار میدانست مسافر آسمان است و خود را برای مهمانی خدا آماده میکرد. آب و برق منطقه قطع شده بود و این بهترین بهانه برای خروج او از منزل بود. برادر کوچکش را در اتاق پنهان کرد. ظرفها را برداشت و به بهانه آوردن آب با سرعت به طرف نهر کرخه رفت. در مسیر، مادر را دید که ملتمسانه فریاد میزد: برگرد ... تو کوچکی و توان مقابله نداری. تو را میکشند؛ سهام برگرد. از حرف مادر غمگین شد. او کوچک نبود؛ بزرگ بود، خیلی بزرگ! دو انگشت دست خود را به نشانه پیروزی بالا گرفت و درحالی که فریاد میزد: پیروزی، شهادت، پیروزی ظرف ها را بر زمین رهاکرد و با سرعت از مادر دور شد. ساعت 10:30 صبح التهاب و هیجان مردم شهر به اوج رسید. شایع شده بود در سوسنگرد مردم به پا خاستهاند و با شعارهای محلی، به منظور اعتراض، به طرف محل استقرار نیروهای عراقی میروند. شیرزنان شهر نیز همپای مردان خـود چادر همت را به کمر بستند و علیه دشمن فریاد سردادند. از طرفی، دشمن که از خروش سیل زن و مرد وحشت زده شده بود درصدد فرار و تخلیه شهر برآمد. سهام دوازده ساله نیز چادر خود را محکم گرفته و با مردم هم صدا شده بود. سهام اسلحه خود را، که فریاد مرگ بر صدام بود، به کار گرفت و با دشمن درگیر شد. دشمن نیز پاسخ او را با رگبار گلوله داد. سهام خیام اولین بانوی شهیدهای است که از آن دیار به ملکوت پیوست و با بازی قهرمانانۀ خـود در سرنوشت مبهم سرزمینش دست برد و ورق را برگرداند.
همسایه ماهی ها
برشی از کتاب
صبح، طبق معمول گرازی که با آن انس گرفته بودم، آمد سراغ دوست جدیدش. کمی عقب تر ایستاد و ظهر هم زودتر از روزهای قبلی رفت. این گراز هم فهمیده امروز روز آخر من است. این حیوان ها حسشان قوی است. او هم حس میکرد که دیگر جان و توانی برایم نمانده. ناخودآگاه و برای هزارمین بار در آن چند روز بغضم باز شد و اشک از چشم هایم راه افتاد. خدایا...! کمکم کن! نزدیک ظهر به یاد زیارت کربلا افتادم. «مگه نه اینکه ما اومدیم جبهه تا راه کربلا باز بشه؟ خب پس من الآن در مسیر بازشدن حرم امامم، دارم جونم رو میدم. حس کردم دلم حال و هوای تازه ای پیدا کرده. دلم یک زیارت خوب میخواست. در ذهنم برای زیارت امام حسین نیت کردم و رویم را به طرفی چرخاندم که حدس می زدم سمت عراق باشد: آقاجان امروز میخوام بیام زیارت شما. دلم هوای شما رو داره. الآن فقط شما رو میخوام و دیگه هیچ. چشمانم بسته شد و از هوش رفتم. چشم که باز کردم، هنوز هوای زیارت امام را داشتم. به یاد روضه هایی افتادم که مداح ها میخواندند: بیاین با پای دل بریم کربا... منم امروز با پای دل میرم زیارت امام حسین. » تصمیم گرفتم در ذهنم به زیارت امامم بروم. خودم را تصور کردم که از این بدن خسته و مجروح دارم جدا می شوم. بعد حرکت میکنم به طرفی که انگار میدانم به کربلا میرسد. از روی کوه ها رد میشوم، از یکی دو شهر هم عبور میکنم. می رسم به شهری که می دانم کربلا است. جایی از شهر، یک گنبد طلایی هست که من را می کشاند به طرف خودش. می روم جلوتر... بی تاب و بی قرارم. حرم امام را که می بینم، دیگر تاب نمی آورم. گریه ام بیشتر می شود. داخل حرم می شوم. هنوز نمی توانم گریه ام را کنترل کنم. می روم کنار ضریح. سرم را میگذارم جایی که حس می کنم پای امام است. سلام می کنم. گریه می کنم.ما زنده ایم
برشی از کتاب
میخواهند برای اکبر فیلم تهیه کنند. چند ماه بعد از شهادت علی اکبر روزی مادرم خانه را مرتب کرد و گفت: میخواهند از صدا و سیما بیایند و برای اکبر فیلم بسازند. با تعجب گفتم: مادر با شما تماس گرفتند؟ گفت:نه دیشب خواب اکبر را دیدم بهم گفت که خانه را آماده کن، فردا میخوان بیان فیلم تهیه کنن. چند ساعت بعد خودروی صدا و سیما جلوی در خانه توقف کرد و مادر به استقبال آنها رفت.راوی خواهر شهید شیرودیخاطرات یک دوست
خاطرات یک دوست در عین وفاداری به اصل جلد اول کتاب ظهور و سقوط پهلوی، به زبان ساده و قابل فهم برای نوجوانان و جوان در آمده است. حسین فردوست یکی از برجستهترین و موثرترین چهرههای سیاسی اطلاعاتی رژیم پهلوی است که از دوران کودکی در کنار شاه رشد کرد و در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی نه فقط صمیمیترین دوست او بود، بلکه تنها فردی شد که با شاه و ملکه بر سر یک میز غذا میخورد و محرم اسرار او و رابطههای او بود. حسین فردوست به عنوان چشم و گوش و مغز شاه مسئول مهمترین ارگان اطلاعاتی رژیم پهلوی محسوب میشد. آری او کسی بود که با فکر ریاضی خود اطالاعات رسیده را سازماندهی و خاطرات ژنرال منظم میکرد. در مدت سیزده سال قائم مقامی ساواک، نظاممند نمودن قواعد و چهارچوب های این سازمان مخوف را انجام داد و باعث ساماندهی آن در همه ابعاد از جمله نیروی انسانی، آموزش، برنامهریزی و... گردید.
برشی از کتاب
توسعه بیرویه تهران ثمره سیاستهای مخرب محمدرضا در بهم ریختن بافـت جامعـه بـود و نمونـه بـارزی از مملکـت داری او چنیـن بود کـه تهران_پایتخـت محمدرضـا _ بـه شـهری بـدل شـد کـه بـر دریایـی از آب قـرار دارد، از نظـر هـوا مسـموم و آلـوده اسـت، فاقـد کوچکتریـن امکانـات ایمنـی بـرای سـوانح غیرمترقبـه اسـت، ترافیـک آن سـنگینترین ترافیکهـای دنیاسـت، بینظم ترین و آلوده ترین شهر دنیاست و گردآوری زباله آن بهتنهایی سالیانه هزینه هـای گزافی را تحمیل میکند. محمدرضا شهر 300هزار نفری تهران را به 6 میلیون رساند و رسما میگفت کـه طـرح 12 میلیونـی کردن تهران را دارد، که داشـت. او تصـور میکرد هرچه پایتخـت بزرگتـر و جمعیـت آن بیشـتر باشـد، افتخـاری بـرای او محسـوب میشـود. او در مسـافرتهای خار ج به مقامات میزبان میگفت که قصد دارد جمعیت تهران را به 12میلیون نفر برساند و لابد آن مقامات با تعجب به این حـرف گـوش میکردنـد. این یک اصل اسـت که خراب کردن آسـان و درسـت کـردن آن بسـیار مشـکل اسـت. محمدرضـا بافـت اجتماع ایـران را خراب کرد، یعنی کار آسـان را انجام داد...