من یک نویسنده ام
در "من یک نویسندهام"، نویسندگی و تصویرسازی به فعالیتی سرگرمکننده تبدیل شده و به نحوی ساختارمند با کودک تعامل می شود تا قلم به دست بگیرد و از لایههای عمیق رفتاری و درون اسرارآمیز خود پرده بردارد. هر کودکی کم و بیش میتواند احساسات و ادراکاتش را به زبان بیاورد ولی وقتی قلم به دست میگیرد، تمرکز بیشتر و بیان عمیقتری دارد. به قول حکیم سخن، سعدی شیرازی: «قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی!».در این کتاب، مجموعه ای از داستانکهای ناتمام با ساختاربندیها و روشهای گوناگون تدوین شده است. این به کودک اجازه میدهد تا به آسانی به عرصۀ نویسندگی قدم گذارد. همچنین در صفحۀ روبروی هر داستانک، کودک میتواند بازتاب داستانی خود را به زبان تصویر، شکلها و رنگها در سه قاب ترسیم کند.
مهمان مامان (خاطرات شهید مسعود آخوندی)
خانم نسیبه استکی در مقدمه کتاب اینگونه میگوید: وقتی برای چندمین بار این خاطرات را مرور میکنم عظمت کار شهید مسعود آخوندی برایم چندین برابر می شود وقتی از مادر پرسیدم چرا به رفتن آقا مسعود رضایت میدادید؟ با صدای لرزان جواب داد: چون نمیتوانستم ناراحتیاش را ببینم. وقتی میدیدم دوست دارد برود نه نمیآوردم.
مادر شهید چندین مرتبه برای سلامتی پسر نذر میکند و پای برهنه تا چندین امامزاده میرود ولی وقتی خبر شهادت فرزندش را میشنود حالش بسیار بد میشود و به قدری که حالا بعد از سال ها هنوز لباس مشکی را از تن در نیاورده است.
عالی ترین درجه عشق همین است ؛دوست بداری هر آنچه محبوبت دوست می دارد.
و این فقط داستان عشق یکی از ده ها هزار مادر شهید است.
در مستند کتاب مهمان مامان با زندگی شهید مسعود آخوندی از زبان نزدیکان او آشنا میشوید و در بخش پایانی کتاب میتوانید دست نوشته ها، یادداشت های روزانه و نامه های که شهید آخوندی برای خانواده ارسال میکردند را مطالعه کنید.
این کتاب همراه با یک مستند تصویری به شما جهت آشناییِ بیشتر با سبک زندگیِ این شهید بزرگوار کمک میکند.
برشی از کتاب
مثل همیشه با پیکان سفیدش دنبالم آمد. قرار بود با هم به نماز جمعه برویم. در بین راه متوجه شدم مسیر حرکت فرق میکند. با تعجب پرسیدم: کجا میرویم؟ با جدیت گفت: جایی کاری دارم. اول میرویم آنجا. از داخل کوچه پس کوچه ها رد شدیم. ماشین را کنار دیواری پارک کرد به اطرافم نگاه کردم. آنجا را نمیشناختم. رو کرد به من. وقتی صورت متعجب من را دید، لبخندی زد و گفت: تو همین جا منتظر بمان. من زود برمیگردم. بسته ای عقب ماشین بود. بسته را برداشت و پیاده شد. نه اسم آن شخصی را که با او کار داشت، گفت و نه اصلا اینکه چه کاری دارد. از روی بسته ای که دستش بود، حدس زدم که میخواهد به کسی کمک کند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که برگشت. خواستم بپرسم که کجا رفتی و داخل آن بسته چه بود؛ ولی بیخیال شدم. میدانستم اگر صلاح باشد، ِ خودش میگوید وگرنه من هرچه اصرار کنم، فایده ای ندارد. بعدها چند بار دیگر این اتفاق تکرار شد. با این تفاوت که هر بار، مکانش فرق میکرد. بعد از شهادتش فهمیدم که آنجا خانۀ رزمنده ها یا شهدایی بوده که خانواده هایشان نیاز مالی داشتند و مسعود از حقوق خودش به آنها کمک میکرد.تاکسی دایموند 53
در «تاکسی دایموند ۵۳» با داستانی واقعی سروکار داریم. از آن جنس داستانهایی که پر است از اتفاقات جالب و غیرمنتظره و خواننده را به درون خود میکشد. این کتاب، مقطعی از زندگی دکتر غلامرضا شیران را روایت میکند و مثل هر روایتی از زندگی، در گذر از فراز و نشیبهای بسیار شکل میگیرد. ماجرای جوانی است که به قصد تحصیل به آن سوی دنیا، به آمریکا میرود و زندگی در جایی متفاوت با کشورش را تجربه میکند. چون هزینههای اقامت و تأمین حداقلهای زندگی زیاد هستند، او به عنوان راننده پارهوقت در تاکسیرانی مشغول به کار میشود. میدانیم که رانندگی تاکسی از دسته شغلهاست که شخص را با آدمهای مختلفی روبهرو میکند و حوادث بسیاری را برای راننده رقم میزند. بهویژه اگر راننده اهل شهری که در آن کار میکند نباشد و به جغرافیا و فرهنگ دیگری پیوند بخورد. یکی از این حوادث، در یکی از عادیترین روزهای کاری در فرودگاه واشنگتن روی میدهد و به ماجرایی مهم در زندگی قهرمان داستان تبدیل میشود. هرچند برای درک اهمیت آن باید چند سالی بگذرد و قهرمان داستان، حوادث و تجربیات تلخ و شیرین فراوانی را پشت سر بگذارد.دکتر غلامرضا شیران، راننده تاکسی دایموند۵۳، بعد از بازگشت از آمریکا به ایران و ورود به ارتش، به مأموریتی در غرب کشور رفته و طی آن مأموریت، به چنگ حزب دمکرات افتاده و دو سال طعم تلخ زندانهای مختلف غرب کشور را میچشد اتفاقی در تاکسی دایموند می افتد که سال ها بعد دکتر شیران را از اعدام حتمی نجات می دهد.اولین بازجویی با آرامش و حتی احترام انجام شد.
حالا آن ها میدانستند که من ،اصفهانیام، متأهلم و افسر وظیفه هستم در آمریکا درس خوانده ام و اولین بار است به کردستان میآیم. بعد از نزدیک به چهل ساعت بیخوابی میخواستم اولین شب خوابیدن در اسارت را تجربه کنم.
مراقبانم هرکدام گوشهای خوابیدند.
خوابیده بودم و به ستون های اتاق که به جای تیرک از تنه و پوشش سقف که از شاخه درختان بود نگاه میکردم.
از بدنم آتش بلند میشد از شدت خستگی خوابم نمیبرد. در ذهنم فیلم تمام زندگی ام مخصوصاً این سی چهل ساعت گذشته داشت به شکل فشرده پخش میشد. پیش مرگه هم مثل من خسته بـود. سلاحش را دور لباسی پیچید و گذاشت زیر سرش. با حرکات سر و چشمش میخواست ترس را از من دور کند؛ ولی من نمیترسیدم. از نماز و عبادت هم خبری نبود؛ ولی در تمام لحظه ها از همان موقع که خیز رفتم توی جوی آب و تمام لحظات پیاده روی، ذکر آیات و سـوره هایی که مادرم یادم داده بود، روی لبم میچرخید؛ مخصوصا سوره فلق و صلوات. انگار نوری شده بودند پیش چشمانم و آرامشی میدادند که توان پاهایم و آرامش قلبم را بیشتر میکرد. این آرامش من و تبسمی که روی لبهایم میکاشت، به نظرم در رفتار دشمن با من هم تأثیرگذار بود و قدری نرمتر میشدند.
چلچراغ
چلچراغ روایت زندگی و خاطرات چهل شهید است.
برشی از کتاب
صبح روز 8 مهرماه ،1359 سهام تطهیر کرد و زیباترین لباسش را، که روسری گلدار و پیراهن قرمزرنگش بود، پوشید. انگار می دانست مسافر آسمان است و خود را برای مهمانی خدا آماده میکرد. آب و برق منطقه قطع شده بود و این بهترین بهانه برای خروج او از منزل بود. برادر کوچکش را در اتاق پنهان کرد. ظرفها را برداشت و به بهانه آوردن آب با سرعت به طرف نهر کرخه رفت. در مسیر ، مادر را دید که ملتمسانه فریاد میزد: برگرد ... تو کوچکی و توان مقابله نداری. تو را میکشند؛ سهام برگرد. از حرف مادر غمگین شد. او کوچک نبود؛ بزرگ بود، خیلی بزرگ! دو انگشت دست خود را به نشانه پیروزی بالا گرفت و درحالی که فریاد میزد: پیروزی، شهادت، پیروزی ظرف ها را بر زمین رها کرد و با سرعت از مادر دور شد. ساعت 10:30 صبح التهاب و هیجان مردم شهر به اوج رسید. شایع شده بود در سوسنگرد مردم به پا خاستهاند و با شعارهای محلی، به منظور اعتراض، به طرف محل استقرار نیروهای عراقی میروند. شیرزنان شهر نیز همپای مردان خـود چادر همت را به کمر بستند و علیه دشمن فریاد سردادند. از طرفی، دشمن که از خروش سیل زن و مرد وحشت زده شده بود درصدد فرار و تخلیه شهر برآمد. سهام دوازده ساله نیز چادر خود را محکم گرفته و با مردم هم صدا شده بود. سهام اسلحه خود را، که فریاد مرگ بر صدام بود، به کار گرفت و با دشمن درگیر شد. دشمن نیز پاسخ او را با رگبار گلوله داد. سهام خیام اولین بانوی شهیدهای است که و با بازی قهرمانانه خـود در سرنوشت مبهم سرزمینش دست برد.همسایه ماهی ها
در دل سختی های عجیب جنگ رشد های بزرگی هم بود.
سختی های که اکبر کاظمی شاید یکی از آن آدم هایی باشد که مزهاش را خوب چشیده است، آن هم درست وسط میدان مین وقتی برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر8 وارد خاک عراق شد. اما از بد حادثه پانزده روز و شانزده شب بیخ گوش عراقیها و چند فرسخی شان زمینگیر میشود جوری که نه راه پیش داشته، نه راه پس! او در این معرکه نه تنها پایش روی مین رفته و توان حرکت کردن از او گرفته میشود. روز به روز هم ضعیف تر میشود.
خودش میگوید که علف ها و بوته ها رواندازش وآب رودخانه (شیلر) تنها خوراکش و کرمها و گرازها تنها همدم هایش در آن روزها و شبها بودند. چهرهاش هم آنقدر عوض میشود که موقع نجاتش همه او را یک سرباز عراقی میدانند تا یک رزمنده ایرانی. اتفاقی که حالا سی و اندی سال از وقوع آن میگذرد.
برشی از کتاب
صبح، طبق معمول گرازی که با آن انس گرفته بودم، آمد سراغ دوست جدیدش. کمی عقب تر ایستاد و ظهر هم زودتر از روزهای قبلی رفت. این گراز هم فهمیده امروز روز آخر من است. این حیوان ها حسشان قوی است. او هم حس میکرد که دیگر جان و توانی برایم نمانده. ناخودآگاه و برای هزارمین بار در آن چند روز بغضم باز شد و اشک از چشم هایم راه افتاد. خدایا...! کمکم کن! نزدیک ظهر به یاد زیارت کربلا افتادم. «مگه نه اینکه ما اومدیم جبهه تا راه کربلا باز بشه؟ خب پس من الآن در مسیر بازشدن حرم امامم، دارم جونم رو میدم. حس کردم دلم حال و هوای تازه ای پیدا کرده. دلم یک زیارت خوب میخواست. در ذهنم برای زیارت امام حسین نیت کردم و رویم را به طرفی چرخاندم که حدس می زدم سمت عراق باشد: آقاجان امروز میخوام بیام زیارت شما. دلم هوای شما رو داره. الآن فقط شما رو میخوام و دیگه هیچ. چشمانم بسته شد و از هوش رفتم. چشم که باز کردم، هنوز هوای زیارت امام را داشتم. به یاد روضه هایی افتادم که مداح ها میخواندند: بیاین با پای دل بریم کربا... منم امروز با پای دل میرم زیارت امام حسین. » تصمیم گرفتم در ذهنم به زیارت امامم بروم. خودم را تصور کردم که از این بدن خسته و مجروح دارم جدا می شوم. بعد حرکت میکنم به طرفی که انگار میدانم به کربلا میرسد. از روی کوه ها رد میشوم، از یکی دو شهر هم عبور میکنم. می رسم به شهری که می دانم کربلا است. جایی از شهر، یک گنبد طلایی هست که من را می کشاند به طرف خودش. می روم جلوتر... بی تاب و بی قرارم. حرم امام را که می بینم، دیگر تاب نمی آورم. گریه ام بیشتر می شود. داخل حرم می شوم. هنوز نمی توانم گریه ام را کنترل کنم. می روم کنار ضریح. سرم را میگذارم جایی که حس می کنم پای امام است. سلام می کنم. گریه می کنم.
0
روز
00
ساعت
00
دقیقه
00
ثانیه
ما زنده ایم
ما زندهایم، حکایاتی شگفت انگیز از حضور و ظهور شهدا در زندگی امروزی ما را روایت کرده است. این کتاب تفسیری است بر سه کلمه از قرآن کریم (عند ربهم یرزقون) و به عبارت دیگر این سه کلمه از کلام الله مجید تاییدی هستند بر مطالب این کتاب.
در پیاده روهای صفحات این کتاب که شروع به قدم زدن میکنی، گاهی هوایی بس بهاری را تجربه میکنی، که نشان از شور و پاکی و اخلاص شهدا دارد. در بعضی مواقع هوای گرم تابستان را در خاطرت مجسم میکنی که روایتگر تابش آفتاب گرم خوزستان بر پیکر شرحه شرحه شهدای گمنام است. در بسیاری از موارد پاییز را به خوبی لمس میکنی، آنجا که برگ های دلت برای لحظاتی از تنه تنومند درخت دنیا جدا میشود و در فضای معنویت غوطه ور میشود. در برخی صفحات ردپای زمستان را نیز میتوانی به وضوح ببینی، آنجا که مظلومیت و معصومیت شهدا ترسیم میشود و به ناگه بارش بارانی از اشک را بر سرزمین گونه هایت احساس میکنی. وقتی خواندن کتاب به اتمام میرسد، نگاهت به شهدا نگاه دیگری میشود، نگاهی آمیخته با بغضی در گلو، نگاهی نمناک از قطرات اشک، نگاهی همراه با احسنت و آفرین بر شهدا، نگاهی لبریز از اشتیاق برای شناخت بیشتر شهدا، نگاهی اعتماد آفرین به تکیهگاه بودن شهدا در زندگی امروز، نگاهی متفاوت نسبت به خداوند توبه پذیر، اینکه هر که باشی و هر چه که باشی، نباید از رحمت و آمرزش خداوند تبارک و تعالی مایوس شوی.
برشی از کتاب
میخواهند برای اکبر فیلم تهیه کنند. چند ماه بعد از شهادت علی اکبر روزی مادرم خانه را مرتب کرد و گفت: میخواهند از صدا و سیما بیایند و برای اکبر فیلم بسازند. با تعجب گفتم: مادر با شما تماس گرفتند؟ گفت:نه دیشب خواب اکبر را دیدم بهم گفت که خانه را آماده کن، فردا میخوان بیان فیلم تهیه کنن. چند ساعت بعد خودروی صدا و سیما جلوی در خانه توقف کرد و مادر به استقبال آنها رفت.راوی خواهر شهید شیرودی
0
روز
00
ساعت
00
دقیقه
00
ثانیه