
هوالحق
جمعه ۱۸خرداد
چند روز قبل، خانمها مهری سادات معرکنژاد و شبنم غفاری که از نویسندگان توانمند کشورمان هستند، نوید جلسهٔ رونماییِ متفاوتی از یک کتاب را دادند.
امروز عصر به آن جلسه رفتم و یکی از قشنگترین روزهای زندگیام شد. در این مجلس، چشمم به دیدار حدود چهل مادرِ شهید از لشکر فاطمیون روشن شد؛چهل بانوی موفق امت اسلامی.
من، افتخارِ نفسکشیدن در فضایی را داشتم که یقین دارم پسرانی شهید و قهرمان در کنار مادرانشان بودند تا اشکهای دلتنگی را از صورت آنها پاک کنند.
وقتی به آن فرشتههای صبور، رنجکشیده و مهربان نگاه میکردم، زمان برایم متوقف میشد. انگار همین حالا مادر و پسری را میدیدم که هر دو بیتابِ لحظه دیدار و در آغوش کشیدن هم بودند. حس میکردم دستم را گرفتهاند و من را به سفری پردردِ شیرین میبرند!
به خودم که آمدم دیدم همراه با جمع صلوات میفرستم. مجری، اسم هر مادر شهید را برای گرفتن هدیه ای کوچک صدا میزد و همه صلوات میفرستادیم. دقت کردهاید! اینجور مواقع انگار یکی کنترل دستش گرفته و مدام دکمهٔ توقف و شروع را میزند. یک لحظه یخ میزنی و گوشهایت هیچ چیزی نمیشنود و هزارتا فکر به سمتت هجوم میآورد و لحظهٔ بعد شبیه کسی که تازه از خواب پریده به اطرافت نگاه میکنی که بفهمی چه خبر است.
باز یخ زدم چون دلم برای بوسیدن دستهایشان پر میکشید. مدام توی ذهنم جملات لحظهٔ دیدن مادران شهدا را تغییر میدهم. همیشه همین طور هستم ولی درست همان لحظه که باید تمام نقشههایم را عملی کنم انگار ناتوان میشوم و فقط گریه میکنم.
بعد از تمام شدن برنامه، رفتم تا کتابی که باعث شده بود فرشتهها اینجا جمع شوند را بخرم. کتابی که مادر شهید احمد شکیب احمدی برای نوشتنش ۶ماه اشک ریخته و بخشی از زندگیاش را روایت کرده بود.
«مسکوی کوچک افغانستان» بیا برویم خانه چون قرار است بعد از خواندنت، عاشقتر از قبل بشوم و به اینکه عضو کوچکی از امت اسلامی هستم بیشتر افتخار کنم.