نمایش 9 24 36

گاهی فقط سکوت

گاهی فقط سکوت روایت زندگی زنی است كه عشق و درد را با هم تجربه كرده و در انتهایی كه ابتدای جاودانگی و حماسه شیر زنان سرزمینپهناور كشورمان است مُهر ایثار و استقامت زد، باشد كه جرعه ای از جوهره این از خودگذشتگی بر صفحه قلبمان بنشیند و عطر آن وجودمان را آكنده از صفای عشق كند.

برشی از کتاب

عزا‌ گرفته‌ بوديم‌ كه‌ حالا چه‌ كار‌ بايد‌ كرد.‌ ديگر‌ هم‌ نمی‌شد‌ به‌‌ خانه‌ی آقا جان برگشت.‌ اصلا كاش‌ از‌ همان ‌اول ‌قبول ‌نكرده ‌بوديم.‌ خانه‌ مان ‌هم‌كه ‌به ‌غير ‌از‌ يک ‌زیر‌زمين ‌نيمه‌ كاره‌ چيز‌ديگری‌ نداشت.‌ چند ‌وقتی ‌خواب‌ و‌ خوراكم‌ شده‌ بود‌ فكر‌كردن‌ به‌ این‌كه‌ چه‌ ‌ می‌شود؟‌ بعد‌ از‌ نماز‌ دست‌ به‌ دعا‌ بر‌ می‌داشتيم‌ و‌ می‌گفتيم:‌‌"خدايا ! ‌تو‌ يار ‌بیچارگان‌ هستی، ‌خودت ‌يك ‌راهی ‌را‌ جلوی ‌پای ‌ما‌ بگذار." آخر ‌شب ‌بود‌كه ‌عباسعلی ‌سراسيمه ‌به ‌خانه ‌آمد. ‌با ‌وجود ‌آرامش‌خاصی‌كه‌ در ‌وجودش ‌موج‌ می‌زد؛‌ اما ‌هول ‌و ‌ولا در‌چهره‌اش بیداد ‌می‌كرد. ‌با‌ حواس‌ پرتی‌ در ‌اتاق ‌را ‌نيمه ‌باز‌ رها‌ كرد.‌ مثل ‌اسپند ‌روی ‌آتش ‌بالا ‌و ‌پایین‌ می‌ شد. ‌حرفی ‌نوک‌ زبانش‌ گير‌كرده ‌بود؛‌ اما ‌نمی‌دانست ‌چگونه ‌آن ‌را‌ بیان‌كند.‌ كنارم ‌روی ‌زمين‌ نشست ‌و گفت:‌ اقدس‌ فردا‌ يدالله ‌بر‌می‌گرده. چه ‌قدر ‌زود. ‌مگه ‌قرار ‌نبود‌ هفته ‌ديگه‌ بیاد؟‌ برنامه ‌اش‌ عوض‌ شده. ‌اگر‌ما‌ مجبور ‌باشيم ‌مدتی ‌در ‌زیر‌زمين‌ خانه خودمان‌ زندگی‌كنيم!‌ شما... ‌حرفش‌ را‌ فوری‌ قطع‌ كردم...

عید پاییز

كتابی‌ كه‌ در ‌پیش ‌رو ‌دارید‌ روایت سردار شهید حسینعلی ابوالقاسمی از نگاه همسرشان خانم جمیله رحیمی است. بانویی كه‌ عشق ‌و‌ درد ‌را‌ با‌ هم‌ تجربه‌ كرده‌ و‌ در‌ انتهایی‌ كه‌ ابتدای‌ جاودانگی‌ و‌ حماسۀ شیرزنان‌ سرزمین‌‌ پهناور‌ كشورمان ‌است‌ ُمهر ‌ایثار‌ و ‌استقامت ‌زد. ‌باشد‌ كه ‌جرعه‌ای ‌از‌ جوهرۀ این از‌خودگذشتگی‌ بر‌ صفحۀ ‌قلبمان‌ بنشیند ‌و ‌عطر ‌آن ‌وجودمان ‌را‌ آكنده ‌از‌ صفای‌ عشق ‌كند.

برشی از کتاب

مردم ‌ده، ‌باصفا‌ بودند ‌و‌ صمیمی؛ به‌صمیمیت‌ شاخه‌های ‌درهم پیچیدۀ ‌باغ‌هایشان‌ و‌ به ‌زلالی‌ آب‌ چشمه‌ای‌ كه ‌به ‌روستا‌ جاری‌ بود .روابط ‌پاک ‌و ‌بی‌ریایی ‌داشتند. مثلا ‌اگر ‌امسال ‌یكی ‌محصولی‌ می‌كاشت‌، دیگران‌ نمی‌كاشتند ‌و‌ از‌ محصول ‌او ‌استفاده‌ می‌كردند.‌ در ‌عوض ‌او‌ هم‌ از ‌سایر‌ محصولات‌ آن‌ها‌ استفاده ‌می‌كرد.‌ گاهی ‌پیش می‌آمد ‌كه ‌می‌دیدی‌ صاحب‌ باغ‌ در ‌ایوان‌ مشغول‌ كاری‌ است‌ در‌حالی‌ كه ‌همسایه‌ها‌ بدون‌ اجازۀ ‌او ‌از ‌درختان ‌میوه ‌می‌چینند. حلال ‌و‌ حرام‌ می‌كردند؛‌ اما‌ این‌ چیزها‌ برایشان‌ مهم‌ نبود ‌و ‌حل ‌شده ‌بود.‌ حتی‌ از‌ این ‌موضوع‌ ابراز‌ خوشحالی‌‌ می‌كردند. مادرم ‌همیشه‌ سرگذر ‌می‌ایستاد ‌و‌ به ‌دانش‌آموزانی‌ كه ‌از‌ روستای ‌محمدیه‌ به‌ خیرآباد‌ می‌رفتند‌ تا‌ در‌ كلاس‌های ‌قرآن ‌شركت ‌كنند،‌ از‌سیب‌ های‌گلاب‌ مان‌ می‌داد ‌و‌ آن‌ها ‌را‌ مشتاقانه ‌بدرقه ‌می‌كرد...

روزی که آمدی

مدتی بود که قصد داشتم زندگینامۀ شهید علی اکبر صابری را به تحریر در آورم، ولی نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. به سراغ همرزمانش بروم بهتر است یاشخصیتش را از زبان خانواده اش بازگو کنم. هر چند با همه باید مصاحبه می‌شد، ولی نمی‌دانستم بهتر است تمرکز کار بر روی کدام جنبه از زندگی ایشان قرار گیرد؛ کمی گذشت و من با همسر ایشان آشنا شدم. تصمیم گرفتم کار را با خاطرات ایشان شروع کنم. می نویسم تا خودم فراموش نکنم که اگر امروز با عزت قدم بر میدارم حاصل خون جوانان این مرز و بوم و استقامت خانواده های آنها است. استقامتی که راحت نیست؛ سختی دارد، هجران دارد، یک عمر تنهایی دارد.... می نویسم تا یاد بگیرم پاسداری یعنی این؛ یعنی مردی جلوی دشمن می ایستد و زنی هجران این ایستادگی را تحمل میکند.

برشی از کتاب

آن روز برای من و علی اکبر یکی از بهترین روزهای زندگیمان بود. در پوست خود نمی گنجیدیم. زندگی برایمان خیلی قشنگ تر از قبل شده بود. شور وجود فرزندی که دو ماه بود پا به زندگی مشترکمان گذاشته بود هر دویمان را غرق در شادی و نشاط کرده بود. من بیشتر برای علی اکبر خوشحال بودم. می دانستم چه قدر بچه دوست دارد. میدانستم که حرف های گاه و بیگاه این و آن اذیتش می کند. می دانستم بعضی ها توی روی خودش گفته بودند دیگر فاتحه ی بچه دار شدن را بخوان. تو دیگر بچه دار نمیشوی. از اینکه علی اکبر پدر شده بود و بالاخره به آرزوی خودش رسیده بود بسیار خوشحال بودم و خوشحال تر برای اینکه خداوند به من افتخار مادری فرزندش را نصیب کرده بود. بعضی از روزها، ساعت ها کنار هم می نشستیم و از فرزندمان حرف می‌زدیم. ذوقش را می‌کردیم، قربان قد و بالای نداشته‌اش می‌رفتیم و برای آیندهاش برنامه ریزی می کردیم.

تا به سحر یادم کن

این کتاب به روایت همسر سردار شهيد حسنعلي يوسفان است. وی در سال 1331 در نجف آباد متولد شد او فرمانده گردان ادوات بود و درسال 1351 ازدواج کرد و در عملیات محرم در سال 1361 به شهادت رسید.

بالی برای پرواز

این کتاب روایتی از همسر سردار شهيد رحمت الله كاشاني است. او با مسئول بهداري لشكر8 نجف اشرف در سال 1361 ازدواج کرد. شهید کاشانی در سال 1379 بر اثر عارضه گاز شيميايي خردل در عمليات والفجر به شهادت رسید.