نمایش 9 24 36

نزدیک است (سردار شهید اصغر جوانی به روایت زهرا جوانی)

این کتاب روایتی از شهید اصغر جوانی است. ایشان در سال 1340 متولد شدند و فرمانده سپاه بوکان بودند. در سال 1358 ازدواج کرده و در سال 1362 در سردشت مهاباد به شهادت رسیدند.

مثل یک خواب (سردار شهید ابراهیم جعفرزاده به روایت خانم هادی)

مثل یک خواب، روایتی از شهید ابراهیم جعفرزاده است . شهید جعفرزاده، فرمانده تیپ الغدیر یزد بود. با آن که متولد 1339 در اصفهان بود اما مردم یزد بیشتر از اصفهانی‌ها او را می‌شناختند. و در سال 1361 ازدواج کردند و در شرق دجله درسال 1362 به شهادت رسیدند.

برشی از کتاب

راوی کتاب خانم هادی همسر شهید جعفرزاده است. که در دورانی که خواستگارهای زیادی داشته همه را رد می‌کند چرا که به گفته پدرش حالا که نمی‌تواند در جبهه باشد و بجنگد، اگر شوهرش رزمنده نباشد به جنگ و جهاد خیانت کرده است. اما این یکی رزمنده بود و وقتی پدر برای گرفتن استخاره نزد حاج آقای مسجد محل می ‌رود پاسخ مثبت از قرآن می‌گیرد. حاج آقا می‌گوید: هر کسی هست رد نکنید این برایتان هم عصای موسی می‌شود و هم ید بیضا. شهید داستان به خواستگاری می‌رود و تنها شرط دختر مورد نظرش یعنی ادامه تحصیل را می‌پذیرد. آن زمان همه تلاش دارند خانم هادی را از این وصلت منصرف کنند اما او می‌خواهد این جاده را تا انتها برود. جمله‌ای را آرام زیر لب زمزمه می‌کند: این کمترین سهم من از این جنگ است. سرانجام این ازدواج سر می ‌گیرد و دیری نمی‌پاید که دختر به حرف‌های پدرش درباره مردانی که یک پایشان جبهه است و پای دیگرشان اگر هم چند روزی مرخصی بیایند، باز همان جبهه است پی می‌برد.

فراتر از عشق

هنگامي‌‌که‌‌ به ‌نام‌ ‌دانشجوي‌ ‌شهيد ‌مي ‌رسيم، ‌‌اين‌ ‌يقين‌‌ در ‌ما ‌پديد ‌مي‌آيد ‌که‌ ‌پذيرش‌ ‌شهادت ‌‌و ‌اقدام ‌‌به ‌‌جهادي ‌‌که‌‌ بدان‌‌ منتهي ‌‌شده، ‌‌از ‌سر خود ‌آگاهي‌ ‌و ‌با ‌اراده ‌روشن ‌بينانه ‌‌بوده‌‌ است، ‌‌و ‌اين ‌‌ارزش‌ ‌عمل ‌‌را ‌مضاعف ‌‌مي‌کند ‌و ‌بدين ‌‌دليل ‌‌است‌‌ که ‌‌دانشجويان‌‌ شهيد ‌که ‌‌در ‌شمار ‌سرآمدان ‌‌ايمان ‌‌و ‌ايثار ‌آگاهانه‌‌ بوده ‌اند، ‌ستارگان ‌‌هميشه ‌‌درخشاني ‌‌هستند‌ که‌ ‌هر‌ جوياي ‌‌حقيقت،‌‌ مي‌تواند ‌راه ‌‌خويش‌ ‌را ‌با ‌آنان ‌‌بيابد. این کتاب در مورد شهیدانه های شهدای دانشجو است. هدیه ‌ای بسیار مناسب برای آشنایی با دست ‌نوشته ‌های قهرمانان ایرانی.

برشی از کتاب

بار پروردگارا! به آن رحمت بي انتهايت كه همه موجودات را دربرگرفته و به آن نام هاي نيكت كه در همه اركان هستي تجلي نموده، تو را گواه ميگيرم جندالله را با سوگند به ثارالله،در لشکر روح الله، براي شكست عدوالله و استقرار حزب الله [که] زمينه ساز حكومت جهاني بقية الله [است] حمايت كن. شهید احسان الله رفیعی

نورا

نورا، کتاب ششم از مجموعه شهیدانه های شهدای دانشجو است که وصیت نامه شهدای دانشجو می باشد.

یک جرعه ماه

هنگامي که به نام دانشجوي شهيد مي‌رسيم، اين يقین در ما پديد مي‌آيد که پذيرش شهادت و اقدام به جهادي که بدان منتهي شده، از سرِخود آگاهي و با اراده روشن بينانه بوده است، و اين ارزش عمل را مضاعف مي‌کند و بدين دليل است که دانشجويان شهيد که در شمار سرآمدان ایمان و ايثار آگاهانه بوده اند، ستارگان هميشه درخشانی هستند که هر جوياي حقيقت، مي‌تواند راه خويش را با آنان بيابد؛ امروزدشمنانی کمین گرفته نظام اسلامي ما با شيوه هاي گوناگون، برآنند که رونق جهاد و شهادت را در چشم مردم ما، به خصوص جوانان و به ويژه دانشجويان، بشکنند و اين براي کساين که عادت کرده اند با راحت طلبی و تغذيه از ذخیره شرف و شجاعت و غبرت مجاهدان سرافراز، زندگي را بگذرانند، بسي مطبوع و دلنشین است. پس آنان نيز دانسته يا ندانسته به اين خط مشي خصمانه کمک مي‌کنند. تو نامت را در ميدان مین جا گذاشتی و من خودم را در سجده نماز. تو خودت را روي مین جا گذاشتی و من خدا را روی مهر و جانماز. تو پرکشيدي به آسمان گمنامي و من اين روزها در پي آوازه و نام و خوش نامي ام. از شما تا ما، يک دهه شصت و هفتاد ویا هشتاد فاصله نيست؛ از قعر چاه تا منزلگاه ماه فاصله است! از شما براي ما، يک مشت استخوان آورده اند. يک تابوت نه چندان سنگني. يک پرچم و يک سنگ قبر. گرانيتِ سياه يا مرمر سفيد، چه فرقي مي‌کند؟ وقتی شما را در شهرها و دانشگاه ها تدفین مي‌کنند و ياد و راهتان، همراه با تکه استخوان و پاره پلاک هايتان، دفن مي‌شود. <h4>برشی از کتاب</h4> بعد از شهادت، يکي از نامه هايش را پيدا کردیم که نوشته بود: وصيت نامه ام را در جیب پیراهنم گذاشتم. چند روزي از خاکسپاري اش مي‌گذشت. با کلي دردسر، اجازه گرفتيم که نبش قرب کنيم. مقدار زيادي گلاب، براي از بین رفتن بوي بد جنازه، با خودمان برده بودیم. چون مزارش در بهشتِ حرمِ امام رضاست، قرار شد يکي از خادمین حرم اين کار را انجام دهد. قبر را که کندیم، بوي عطري همه جا پيچيد. جنازه نه تنها بوي تعفن نگرفته بود، بلکه فوق العاده خوشبو بود. وقتی خادم خواست نامه را از جيبش دربياورد، خون تازه از بدن فوران کرد. پيکر حميد سالم و معطر بود.

آواز روی عرشه

آواز روي عرشه روايت مستندي است كـه به خاطرات و حوادث روزهاي ابتـداي جنـگ تحميلـي و مأموريـت گردان شهید صفری که از ژاندارمری نجف آباد به خوزستان اعزام شده‌اند می‌پردازد.

آقای مربی

این کتاب برگرفته از خاطرات زندگی شهید محمود عموشاهی است.

برشی از کتاب

محمود روز ها را به انتظار شب سپری می کرد و با خود میگفت: از نوشتن شعار خسته نمیشم. تو پاک کن ولی من باز می نویسم بزرگم می نویسم مرگ بر شاه...

آقا جمال

شنیدن بعضی حرف‌ها و نوشتن‌شان روی کاغذ، کار ساده‌ای نیست. می‌نشینی روبه‌روی زنی و از او می‌خواهی که از شوهرش برایت بگوید؛ از سال‌های جنگ. او ناباورانه نگاهت می‌کند و نمی‌داند آن همه سختی و شیرینی توأمان را چگونه برایت بگوید. آیا خواهی فهمید؟ با این همه، دریغ نمی‌کند و تو روزهایی را در زندگی زن جستوجو می‌کنی که بعد از گذشت این همه سال، برای او همین دیروز است. او حرف می‌زند و تو غمی که در نگاهش می‌نشیند را می‌بینی؛ غم نبودن مردش که اول، مرد زندگی بود و بعد مرد جنگ. مردی که رفتن و آمدن‌هایش با رفتنی همیشگی تمام شد. زن ماند و تنهایی و بچه‌ها؛ که بی آنکه بدانند یا بفهمند پدرشان چرا رفتن را بر ماندن با آنها ترجیح داد، بزرگ شدند. این کتاب خاطرات شهید سید جمال طباطبایی است. وی در سال 1339 در شهرضا متولد شد. سمت او معاون لشکر قمربنی هاشم بود، و در سال 1366 در شلمچه به شهادت رسید.

برشی از کتاب

راه به راه، از خانة حاج آقا، رفتیم مزار شهدا. آنجا بود که گفت چند روزی را که من مشهد بودم، او می‌آمده سر مزار شهیدجمال و ذکر لا اله الا الله می‌گفته تا دل من نرم شود. حس عجیبی بود. حس تازه عروسی که با همسرش ایستاده َ باشد کنار یک مزار. مزاری که روزگاری مردش بوده و عشقش. حس غریبی است قرارگرفتن بین دو بی‌نهایت. سخت است برای یک انسان خاکی که بین دو بی‌نهایت را جمع کند. سخت است در آن لحظات اشک و دلشورهاش را مخفی کند و به فاتحه‌ای بسنده کند.