نمایش 9 24 36

تاکسی دایموند 53

180,000 تومان
در «تاکسی دایموند ۵۳» با داستانی واقعی سروکار داریم. از آن جنس داستان‌هایی که پر است از اتفاقات جالب و غیرمنتظره و خواننده را به درون خود می‌کشد. این کتاب، مقطعی از زندگی دکتر غلامرضا شیران را روایت می‌کند و مثل هر روایتی از زندگی، در گذر از فراز و نشیب‌های بسیار شکل می‌گیرد. ماجرای جوانی است که به قصد تحصیل به آن سوی دنیا، به آمریکا می‌رود و زندگی در جایی متفاوت با کشورش را تجربه می‌کند. چون هزینه‌های اقامت و تأمین حداقل‌های زندگی زیاد هستند، او به عنوان راننده پاره‌وقت در تاکسیرانی مشغول به کار می‌شود. می‌دانیم که رانندگی تاکسی از دسته شغل‌هاست که شخص را با آدم‌های مختلفی روبه‌رو می‌کند و حوادث بسیاری را برای راننده رقم می‌زند. به‌ویژه اگر راننده اهل شهری که در آن کار می‌کند نباشد و به جغرافیا و فرهنگ دیگری پیوند بخورد. یکی از این حوادث، در یکی از عادی‌ترین روزهای کاری در فرودگاه واشنگتن روی می‌دهد و به ماجرایی مهم در زندگی قهرمان داستان تبدیل می‌شود. هرچند برای درک اهمیت آن باید چند سالی بگذرد و قهرمان داستان، حوادث و تجربیات تلخ و شیرین فراوانی را پشت سر بگذارد.دکتر غلامرضا شیران، راننده تاکسی دایموند۵۳،  بعد از بازگشت از آمریکا به ایران و ورود به ارتش، به مأموریتی در غرب کشور رفته و طی آن مأموریت، به چنگ حزب دمکرات افتاده و دو سال طعم تلخ زندان‌های مختلف غرب کشور را می‌چشد اتفاقی در تاکسی دایموند می افتد که سال ها بعد دکتر شیران را از اعدام حتمی نجات می دهد.اولین بازجویی با آرامش و حتی احترام انجام شد. حالا آن ها می‌دانستند که من ،اصفهانی‌ام، متأهلم و افسر وظیفه هستم در آمریکا درس خوانده ام و اولین بار است به کردستان می‌آیم. بعد از نزدیک به چهل ساعت بی‌خوابی می‌خواستم اولین شب خوابیدن در اسارت را تجربه کنم. مراقبانم هرکدام گوشه‌ای خوابیدند. خوابیده بودم و به ستون های اتاق که به جای تیرک از تنه و پوشش سقف که از شاخه درختان بود نگاه می‌کردم. از بدنم آتش بلند می‌شد از شدت خستگی خوابم نمی‌برد. در ذهنم فیلم تمام زندگی ام مخصوصاً این سی چهل ساعت گذشته داشت به شکل فشرده پخش می‌شد. پیش مرگه هم مثل من خسته بـود. سلاحش را دور لباسی پیچید و گذاشت زیر سرش. با حرکات سر و چشمش میخواست ترس را از من دور کند؛ ولی من نمی‌ترسیدم. از نماز و عبادت هم خبری نبود؛ ولی در تمام لحظه ها از همان موقع که خیز رفتم توی جوی آب و تمام لحظات پیاده روی، ذکر آیات و سـوره هایی که مادرم یادم داده بود، روی لبم می‌چرخید؛ مخصوصا سوره فلق و صلوات. انگار نوری شده بودند پیش چشمانم و آرامشی می‌دادند که توان پاهایم و آرامش قلبم را بیشتر می‌کرد. این آرامش من و تبسمی که روی لب‌هایم می‌کاشت، به نظرم در رفتار دشمن با من هم تأثیرگذار بود و قدری نرم‌تر می‌شدند.

اوج مظلومیت

در این مجموعه سعی شده با جمع آوری اسناد و مدارکی از منابع مختلف مانند پیام ها و اسناد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ارتش جمهوری اسلامی و مطالب درج شده در روزنامه ها مجلات و سایت های اینترنتی نقاب خوش آب و رنگی که جنایتکاران ضدانقلاب به اسم ،آزادی بر چهره ی کریه و شیطانی خود کشیده و سال ها جان و مال و ناموس مردمی بیگناه و مظلوم را با خطراتی جدی و جبران ناپذیر مواجه ساختند کنار بزنیم تا همگان بدانند فریادهای مظلوم نمایانه ای که تفاله های باقیمانده از این جرثومه های فساد سر داده و همه را به غیر خودشان جنایتکار میدانند از سر حق است يا... قضاوت را به عهده خود شما می گذاریم ی آنها می خواهند حقایق را در پشت پرده ای از شعارهای فریبنده و جذاب پنهان کنند و آن را آن گونه که میخواهند عرضه کنند تا با وارونه جلوه دادن واقعیت ها انسانهای ناآگاه یا کم اطلاع را فریفته و از مسیر حق دور کنند چرا که تحریف حقایق سلاح است در دست کسانی که سعی در پنهان داشتن حقایق و واقعیت ها دارنداین کتاب در مورد مستندی از جنایات ضد انقلاب در مناطق بحران زده ی غرب و شمال غرب کشور پس از پیروزی انقلاب اسلامی است.

اوج عروج

شهادت از برترین و مقدس ترین واژه های فرهنگ اسلامی است؛ شهادت اوج کمال انسان است. آن گاه که انسان تمام هستی خود را یک جا نثار معبود خویش می‎کند و قطره وجودش به دریای بیکران هستی مطلق می پیوندد، به شهادت تاریخ، دین مقدس اسلام که کامل ترین نسخه الهی برای هدایت، شفای امراض درونی و کمال بشر است. شهید ماشاالله ابراهیمی به خدمت نظام وظیفه اعزام گردید و در این مدت ۲ سال دوران سخت و مشکلی را گذراند. در این دوران بود که میهن اسلامی ما در آتش جنگ خونین تحمیلی ابر قدرت ها و رژیم بعثی عراق می‌سوخت و او در ارتش مشغول انجام وظیفه بود. که فرماندهی آن تحت فرمان بنی صدر ملعون و خائن بود. از یک طرف تلاش و خون دل خوردن یاران صدیق امام را مشاهده می‌کرد و از طرف دیگر مواجه با افکار سازش کارانه و خائنانه بنی صدر بود و دوران بس مشکل را پشت سر می‌گذاشت. از یک طرف حمله ی نظامی رژیم بعثی عراق با کمک جنایتکاران شرقی و غربی و از طرف دیگر هجوم وحشیانه و فعالیت های شوم و جنایتکارانه گروهک های آمریکایی که هر روز مشغول انجام توطئه های فراوان در کردستان و... همچنین ترورهای وحشیانه منافقین در تهران و شهرستان‌ها افکار شهید ما را به خود مشغول کرده بود.

برشی از کتاب

برای دیدن فرزندانمان به اهواز رفته بودیم. نزدیک به سه ماه بود که ماشاالله را ندیده بودم. من و پدرش خیلی دل تنگ بودیم. چند روزی منزل پسر بزرگ مان بودیم. یک روز نزدیک غروب آفتاب زنگ خانه به صدا در آمد. وقتی در را باز کردم ماشاالله وارد خانه شد. با سر و رویی ژولیده و خاک آلود. کمی هم پایش می لنگید. او را در آغوش گرفتم. خیلی ناراحت بود. می‌گفت. چند نفر از بچه های گروهانم در عملیات کربلای چهار مفقود شده اند. به گمانم اسیر شده باشند. آمده‌ام ببینم می‌توانم از طریق تلویزیون عراق پیدایشان کنم. گفتم مادر از ناحیۀ پا ناراحتی؟ گفت: چیزی نیست. بعداً متوجه شدم که در عملیات کربلای چهار مجروح شده است. شب همه دور هم بودیم. گفتم: امشب شب خیلی خوبی است چون فرزندانم در کنارم هستند. نمی‌دانستم که آخرین شبی است که ماشاالله را می‌بینم. هنگام خواب به پسرم گفتم که می‌خواهم در کنار ماشاالله بخوابم...

حماسه دولاب

حماسه دولاب داستانی بر اساس واقعه‌ی خونین حملۀ ضد انقلاب به روستای دولاب در سال 1360 است. روستای دولاب در چهل کیلومتری جنوب شهر سنندج در دامنۀ کوه معروف آولان ما بین سنندج و کامیاران، از توابع بخش موچش، منطقۀ اورامان ژاورود شرقی واقع شده است.

برشی از کتاب

عبدالكريم آهي از سر حسرت كشيد و گفت: «گمان نكنم اينا دست از سر ما بردارن. حتماً هنوز پول و آذوقشون تموم نشده و گرنه مي‌اومدن. بايد مواظب باشيم. اين‌بار نبايد بهشون باج بديم. اونا مي‌خوان مثل گلين و طاء و سرچين و نزاز توي دولاب هم مقر بزنن. همه‌ي اين آزار و اذيتام مال همينه كه ما به اونا اجازه نداديم توي آبادي بمانن.» حاجي شريف كه تسبيح دانه درشت ياقوتي‌اش را به سرعت حركت مي‌داد، پايي عوض كرد و گفت: «راست مي‌گه عبدالكريم، گمان نمي‌ره اينا به اين راحتي دست از سر ما بردارن، توي همين آبادي بالايي تمامي مقرها هست؛ يكي مالِ پيكار، يكي مالِ دمكرات، يكي مالِ كومله، يكي مالِ رزمندگان. اونا دار و ندار مردم بيچاره رو با خودشون مي‌برن، همين روزهاست كه سراغ ما هم بيان، براي يارمتي جمع كردن.»

تو فرمانده ای

تو فرمانده ای کتابی رمان گونه برگرفته از خاطرات شهيد محسن مطيعه مي‌باشد که در جمع زندانيان و توابين گروهک‌هاي ضدانقلاب اسلامی، در زندان دادستانی اصفهان اتفاق افتاده است.

کاک موسته فا

60,000 تومان
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند. یکی از دغدغه هایی که در دهه های اخیر همیشه با آن مواجه بوده و هستیم، چگونگی انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل نوجوان است که در این میان هنر و ادبیات می تواند نقش بسزایی داشته باشد. شاید روایت قصه گونۀ زندگی نامه های شهدا و استفاده از هنر روایتگری داستانی بتواند علاوه بر آشنا ساختن نسل جوان با شهدا و شخصیت آنها، بخشی از خلأ مطالعه را هم که متأسفانه با آن مواجه هستیم پُر کند. در کتاب سوم از این مجموعه شما با شهید مصطفی طیاره، فرمانده سپاه سقز آشنا می شوید. شهید طیاره در پاک سازی سقّز، به ویژه روستاهای آن که به مرز منتهی می‌شد و بسیار آلوده به ضد انقلاب بود، نقش به سزایی داشت. او دیگر یکی از مردم سقز شده بود و بدون سلاح یا محافظ بین آنها رفت و آمد می‌کرد. مسابقه های ورزشی برایشان ترتیب می‌داد و خودش هم شرکت می‌کرد. سرکشی به خانه های مستضعفین سقز هم که جزو کارهای هر شبش بود. به همین خاطر وقتی کار پاک سازی شهر شروع شد، همه با جان ودل کمکش کردند. طوری که در یک شب، بیشتر از چهل خانۀ تیمی و مراکز چاپ و نشر ضدانقلابی ها تصرف شد و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از خانه های آن ها جمع آوری کردند.

برشی از کتاب

دختر نامه را تا کرد و گفت: "فاطمه خانم اینکه همون نامۀ چند ماه پیشه؛ یعنی تو این چهار ماه هیچ نامۀ دیگه ای نفرستاده". - نه همیشه می گه سرم شلوغه و رسیدگی به مردم کُرد واجب تره. زن حاج اسدالله بشقابی کوچک از شیرینی کشمشی جلوی فاطمه تعارف کرد. - خب اگه جاش خوبه و حالش خوبه، چرا اینقدر مثل مرغ پرکنده خودتونو به این در و اون در می زنین؟ - ناراحتیام از اینه که خیلی دلش می خواد شهید بشه. حتی چند ماه پیش که منوچهر و غلامعلی با مصطفی از سنندج رفته بودن سقز، توی راه راننده خوابش میگیره و ماشینشون چپ می شه و تا لب پرتگاه میره؛ اما خدا رو شکر هم همشون سالم می مونن. مصطفی تا از ماشین می یاد پایین می گه حیف شد، داشتیم سه تا داداشی با هم شهید می شدیما؛ اما اینکه به دستِ دشمن شهید شیم طعمش بهتره.