نمایش 9 24 36

عشق جوانی (خاطرات شفاهی سعید ریاضی‌پور)

قیمت اصلی 125,000 تومان بود.قیمت فعلی 124,500 تومان است.
داستان زندگی سعید ریاضی پور از اوایل دوره نوجوانی یعنی سیزده سالگی به جنگ و جبهه گره خورده است؛ رفتن سعید به جبهه، آشنا شدنش با انسان‌های بزرگی مثل شهید صیاد شیرازی و شهید حاج احمد کاظمی نقطه عطف زندگی‌اش می‌شود و با خاطرات این چهار سال زندگی می‌کند.
برشی از کتاب
با سروصورتی خونی وارد سنگر شدم. حاج‌احمد بی‌قرار ایستاده بود، پرسید:ـ چه خبر؟!هول کرده بودم، مثل رمز بی‌سیم به حرف افتادم:ـ آقامهدی آسمونی شد!حاجی کلافه شد. چند قدم دور خودش زد. مدام دست به سر و ریشش کشید. روی دوزانو نشست و گریه کرد. با گریۀ شدید حاج‌احمد بغضم ترکید. بعد از چند دقیقه ایستاد به نماز. دو رکعت نمازش که تمام شد، آب بود روی آتش. حاجی آرام شد.
0 روز 00 ساعت 00 دقیقه 00 ثانیه

همسایه ماهی ها

قیمت اصلی 130,000 تومان بود.قیمت فعلی 129,500 تومان است.
در دل سختی ‌های عجیب جنگ رشد های بزرگی هم بود. سختی ‌‌های که اکبر کاظمی شاید یکی از آن آدم ‌هایی باشد که مزه‌اش را خوب چشیده است، آن هم درست وسط میدان مین وقتی برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر8 وارد خاک عراق شد. اما از بد حادثه پانزده روز و شانزده شب بیخ گوش عراقی‌ها و چند فرسخی ‌شان زمین‌گیر می‌شود جوری که نه راه پیش داشته، نه راه پس! او در این معرکه نه تنها پایش روی مین رفته و توان حرکت کردن از او گرفته می‌شود. روز به روز هم ضعیف تر می‌شود. خودش می‌گوید که علف ‌ها و بوته‌ ها رواندازش وآب رودخانه (شیلر) تنها خوراکش و کرم‌ها و گراز‌ها تنها همدم‌ هایش در آن روز‌ها و شب‌ها بودند. چهره‌اش هم آنقدر عوض می‌شود که موقع نجاتش همه او را یک سرباز عراقی می‌دانند تا یک رزمنده ایرانی. اتفاقی که حالا سی و اندی سال از وقوع آن می‌گذرد.

برشی از کتاب

صبح، طبق معمول گرازی که با آن انس گرفته بودم، آمد سراغ دوست جدیدش. کمی عقب تر ایستاد و ظهر هم زودتر از روزهای قبلی رفت. این گراز هم فهمیده امروز روز آخر من است. این حیوان ها حسشان قوی است. او هم حس می‌کرد که دیگر جان و توانی برایم نمانده. ناخودآگاه و برای هزارمین بار در آن چند روز بغضم باز شد و اشک از چشم هایم راه افتاد. خدایا...! کمکم کن! نزدیک ظهر به یاد زیارت کربلا افتادم. «مگه نه اینکه ما اومدیم جبهه تا راه کربلا باز بشه؟ خب پس من الآن در مسیر بازشدن حرم امامم، دارم جونم رو میدم. حس کردم دلم حال و هوای تازه ای پیدا کرده. دلم یک زیارت خوب می‌خواست. در ذهنم برای زیارت امام حسین نیت کردم و رویم را به طرفی چرخاندم که حدس می‌ زدم سمت عراق باشد: آقاجان امروز می‌خوام بیام زیارت شما. دلم هوای شما رو داره. الآن فقط شما رو می‌خوام و دیگه هیچ. چشمانم بسته شد و از هوش رفتم. چشم که باز کردم، هنوز هوای زیارت امام را داشتم. به یاد روضه هایی افتادم که مداح ها می‌خواندند: بیاین با پای دل بریم کربا... منم امروز با پای دل میرم زیارت امام حسین. » تصمیم گرفتم در ذهنم به زیارت امامم بروم. خودم را تصور کردم که از این بدن خسته و مجروح دارم جدا می‌ شوم. بعد حرکت می‌کنم به طرفی که انگار می‌دانم به کربلا می‌رسد. از روی کوه ها رد می‌شوم، از یکی دو شهر هم عبور می‌کنم. می ‌رسم به شهری که می ‌دانم کربلا است. جایی از شهر، یک گنبد طلایی هست که من را می ‌کشاند به طرف خودش. می‌ روم جلوتر... بی تاب و بی قرارم. حرم امام را که می ‌بینم، دیگر تاب نمی ‌آورم. گریه ام بیشتر می‌ شود. داخل حرم می‌ شوم. هنوز نمی ‌توانم گریه ام را کنترل کنم. می‌ روم کنار ضریح. سرم را می‌گذارم جایی که حس می ‌کنم پای امام است. سلام می کنم. گریه می ‌کنم.
0 روز 00 ساعت 00 دقیقه 00 ثانیه