آقا علی رویا
ایشان بسیار شوخ و بانشاط و سرزنده بود بسیار شلوغ بود براثر تجربه ای که بدست آورده بود فرماندهی تخریب سپاه سوم فتح را بر دوش او گذاشته بودند تشکیلات آن موقع سپاه شامل 4سپاه بود و هر کدام چند یگان تحت فرماندهی شان بود، با این که فرمانده بود ولی رفتارش بسیار صمیمی و دوست داشتنی بود با همه بچه های تخریب چی شوخی می کرد و به
آن ها روحیه می داد و بچه ها بسیار بسیار او را دوست داشتند وقتی در جمعی وارد می شد همه چیز را بهم می ریخت و شلوغ می کرد. از جمله کارهایش این بود که خیلی وقت ها نصف شب به مقبر بچه ها می رسید و می رفت توی اتاق سراغ تخریب چی ها و یکی یکی آن ها را بیدار می کرد و به آن ها می گفت دادا ساعت چنده دادا ساعت چنده!!! یا می گفت دادا خوابی یا بیداری!
برشی از کتاب
در دوره جوانی میتوانست برای خودش سرمایهداری باشد پدرش چای خانه و رستوران داشت و برادرش هم چلو کبابی. اینکه همه اینها را ول کرده بود و آمده بود جنگ خیلی حرف بود دومین ویژگیاش شجاعتش بود و همین هم باعث شده بود. دست بگذارد روی سخت ترین نقطه جنگ؛ یعنی واحد تخریب. استعداد خوبی هم داشت که به علاوه عشق به شهادت و جانبازی در راه اسلام، شده بود محرکی که او را با سرعتی باورنکردنی به جلو حرکت می داد. اگر خوب به حضورش در جبهه نگاه کنیم، میبینیم که چقدر مسیر تکامل را سریع طی کرد و رسید به جایی که شد فرمانده تخریب سپاه سوم ِ فتح. در مقطعی از جنگ، ما چند سپاه داشتیم: سپاه اول و سپاه دوم و سپاه سوم که همان سپاه فتح و فرمانده قرارگاهش مصطفی ردانیپور بود. رسول سیر صعودیش را آنقدر سریع طی کرده بود که شده بود فرمانده تخریب این سپاه و کنار ردانیپور قرار گرفته بود.بخشدار 14 ساله
شهید بسیجی مهرداد عزیزالهی، روز 12مهر ماه 1346 در یکی از محلههای قدیمی بهنام علیقلیآقا در شهر اصفهان، به دنیا آمد.
یک دانشآموز 15 سالۀ اصفهانی که از قفس خاکی رها شد و به مقام عزیزاللهی نائل شد. او در طول جنگ به دلیل نشان دادن رشادتها و تواناییهای خود، علیرغم سن اندک، به بخشدار منطقه زبیدرات، از مناطق آزاد شده عراق، منسوب شده بود. در آنجا به فعالیتهای فرهنگی مشغول بود و همزمان صبحها در سنگرِ مدرسه ، در یکی از مدارس سنندج درس میخواند و بعدازظهرها در مساجد و کتابخانهها به فعالیت فرهنگی مشغول بود.
او توانست با رفتار و منشی که داشت در بچههای کرد تأثیر فراوانی بگذارد، طوری که بچههای مدرسه را به اردو میبرد
تا اینکه یک روز از فرماندۀ خود، درخواست کرد، جهت رفتن به جبهه های جنوب با او موافقت کند، تا بتواند بطور مستقیم با دشمن بجنگد و در آنجا جهت آموزش به واحد تخریب معرفی و بعنوان یک تخریبچی، فعالیت رزمی خود را آغاز کرد
تا حدی که تسلط خاصی درخنثیسازی انواع مین پیداکرد.
در این کتاب بخشی از خاطرات و رشادتهای شهید بزرگوار مهرداد عزیزاللهی را میخوانید.
گفتارهای آسمانی (جلد اول)
حاج حسین خرازی در سال ۱۳۵۵ پس از اخذ دیپلم برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین به مدت ۹ ماه با کمترین تجهیزات در این منطقه استقامت کرد.
در عملیات کربلای ۵ با انفجار خمپارهای سردار بزرگ در روز جمعه سال ۱۳۶۵ در ۲۹ سالگی شهید شد؛ بنا به سفارش خودش قطعه شهدا در میان یاران بسیجی اش به خاک سپرده شد.گفتارهای آسمانی مجموعه کامل سخنرانی های سردار سرلشکر پاسدار شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشکر مقدس 14 امام حسین (ع) تا پایان سال 1363 است. این مجموعه دو جلدی می باشد.
برشی از کتاب
سال اول جنگ یکسال بود که شاید از لحاظ موفقیت ما پیروزی چندانی نداشتیم؛ چرا که درست بر اساس استراتژی نبود ارتش، به ما حمله کرد و البته قضایای سیاسی دیگری هم دارد که حالا ما از بُعد نظامی به این قضیه نگاه میکنیم، میبینیم که اینها چون آرایش ارتش را میدانستند و دقیقا عدم انسجام، عدم هماهنگی و عدم ما فرماندهی قوی، منسجم و قاطع در ارتش را میدیدند، به فکر این افتادند که چند روزی شاید بساط جمهوری اسلامی نوپا را میتوانند برچیند. اما با این پیام روح افزای امام، با این پیامی که امام فرمودند، بالافاصله نیروها سرازیر شدند، آن هم نیروهایی که در ابتدا اصلا رزم ندیده بودند، سلاح به دست نگرفته بودند، آمدند و شروع کردند به آموزش و بلافاصله یاد گرفتند و سازمان دهی شدند.گفتارهای آسمانی (جلد دوم)
حاج حسین خرازی در سال ۱۳۵۵ پس از اخذ دیپلم برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین به مدت ۹ ماه با کمترین تجهیزات در این منطقه استقامت کرد.
در عملیات کربلای ۵ با انفجار خمپارهای سردار بزرگ در روز جمعه سال ۱۳۶۵ در ۲۹ سالگی شهید شد؛ بنا به سفارش خودش قطعه شهدا در میان یاران بسیجی اش به خاک سپرده شد.
گفتارهای آسمانی مجموعه کامل سخنرانی های سردار سرلشکر پاسدار شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشکر مقدس 14 امام حسین (ع) از سال 1364 تا پایان سال 1365 است . این مجموعه دو جلدی می باشد.
برشی از کتاب
برادرها باز هم شاید امر برایشان هنوز روشن نشده، ما گفتیم که امام اینطوری میفرمایند، حالا تکلیفی که امام فرمودند، این طوری است و باز هم میفرمایند: (که اگر یک نفر در این جمهوری اسلامی باقی بماند، باید جنگ را ادامه بدهد)، ما اگر شیعه امام حسین(ع) هستیم، اگر میگوییم که (هل من ناصر)، اگر همین شعار امام حسین (هیهات منا الذله) را میگوییم، پس باید از هر قشری هستیم به جبهه بیائیم، حالا دانشجو یا دانش آموز هست که البته قشری که جبهه را تشکل میدهد، همین ها هستند، کس دیگری که نیست، ما آدمهای خارجی که نداریم، یا بقال است، یا مغازه دار است، یا آهنگر است، یا دانش آموز یا دانشجو است و هرکس نسبت به تعهدی که دارد، باید به جبهه بیاید و خدای ناکرده اگر نیاید، مشمول آیات عذاب و احادیث نشوند_ همین امروز ما خدمت حاج آقا صنعتی بودیم، ایشان این حدیث را متذکر شدند_ این حدیث را که شما مصداق آن نیستید، اگر نیائید، خدای ناکرده خودمان را عرضه به میدان جنگ نکنیم، آن موقع شاید مصداق احادیثی که در باب افراد بد گفته میشود، بشویم.پرواز در آتش (نگاهی داستانی به زندگی شهید سید محسن صفوی)
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند.
خانم صفورا شاهینفر در مورد کتاب میگوید:
رابطه خانوادگی شهید صفوی برایم نقطۀ طلایی بود. انتخاب ، اعتماد همراه با احترام و محبت رابطهای دوطرفه بود بین آقا محسن و نصرت، ارتباطی مثال زدنی.
شهید صفوی اولین فرمانده شهیدِ مهندسی رزمیِ دفاع مقدس است که در عین داشتن ذهنی خلاق همراه با تلاش شبانه روزی، رابطهای الگو ساز با همسر خود برای جوانها در تمام نسلها به نمایش میگذارد که گفتنی و شنیدنی است.
نصرت چهرۀ زن مسلمان ایرانیست که در تمام دوران زندگی مخصوصا سختترین شرایط تلاش میکند آرامش خانواده را حفظ و بهترین عکس العمل را داشته باشد.
شهید صفوی همسرش را در طول زندگی پر مخاطرهاش در کنار خود میبیند چه قبل از انقلاب چه دوران انقلاب و چه در دوران دفاع مقدس. او حتی آخرین لحظات حیاتش با تمام تلاش خود را به خانواده میرساند تا این لحظات را در کنار آنها خاطرهسازی کند.برشی از کتاباستاد از سوله بیرون آمد. رفت سمت دفتر محسن. محسن را که دید صدایش درآمد.
- آقا، مگه بچه بازیه؟ با این چند تا بچه که نمیشه سد زد! سدزدن که کار
هرکسی نیست! اون هم روی این رودخونه! شما چه فکری می کنین که این
تصمیم ها رو می گیرین؟ من که نیستم. حالا خود دانین.
توپِ استاد پر بود. باورش نمی شد این همه تجهیزات آزمایشگاهی زیرِ دست چند تا بچه افتاده باشد. با اصرار محسن دوباره به آزمایشگاه برگشتند. محسن آقای دکتر را معرفی کرد. بچه ها همه دست از کار کشیدند و دوره اش کردند.
دکتر روی خوشی نشان نمی داد. دوباره حرف هایش را رو به محسن جلوی بچه ها تکرار کرد.
بچه ها به روی خودشان نیاوردند. یکی از بچه ها شروع کرد.
- حالا آقای دکتر، شما بفرمایین چی کار باید بکنیم؟
بقیه پشت حرفش را گرفتند.
- شما امر کنین ما اجرا می کنیم.
- آقای دکتر، اصلاً یه شرطی. شما دوسه روز، فقط دوسه روز، پیش ما باشین. ما آزمایش ها رو در حضور شما انجام میدیم. بعد اگه شاگردهای خوبی بودیم، پیشمون بمونین.
بحث به شوخی و خنده کشیده شد. دکتر با حرف های بچه ها نرم شده بود. قبول کرد چند روزی پیش بچه ها بماند و کار را دست بگیرد. رو کرد به بچه ها.
- اول باید از خاک نمونه برداری کنیم …