بی بی جان
حاج خانعلی نامی آشنا برای رزمندگان لشکر امامحسین(ع) است. مردی مسن و سبزه رو با محاسنی کم پشت و جثهای کوچک و نسبتا خاص که در اکثر عملیاتهای لشکر در سنگر فرماندهی رفت و آمد داشت. گاهی او به سراغ حسین خرازی میرفت و گاهی حسین به سنگر استراق میآمد یا او را به سنگر فرماندهی فرا میخواند. ضرورت کار قسمت شنود واحد اطلاعات و عملیات باعث شده بود تا خانعلی و حتی نیروهای تحت امر وی بدون واسطه با فرماندهی لشکر مرتبط باشند. در مصاحبت با وی او را همچون پدری مهربان مییافتی که میتوانستی تمام رمز و راز و ناگفتههای درون سینهات را برایش بازگو کنی. چهرۀ این مرد، تمام نجابت و صداقت را یک جا به نمایش میگذاشت. خانعلی همانی بود که میدیدی.
بیبی جان باقری مادری است که در سختترین شرایط با صبوری و شکیبایی، همسر خویش را همراهی کرد و در تربیت فرزندان و حتی فرزندان نزدیکان خویش، اخلاق نیکو و اعتقادات مذهبی را به گونهای در
وجود آنان نهادینه کرد که همگی پای حفظ نظام و انقلاب از جان و مال و امال خویش گذشتند.
بی بی جان در گوشه گوشه خاطرات و زندگی خانعلی جایگاه ویژهای داشت.
برشی از کتاب
فکر میکردم مردهام. بدنم کرختی و سبکی خاصی داشت. تصاویر اطرافم مات و پشت پردهای کدر قرار داشت. چیزهایی پشت این پرده کدر حرکت میکرد. انگار سایهای بود که به این طرف و آن طرف میرفت. گاهی کشیده میشد و گاهی کوتاه به نظر میرسید. صدای مبهمی را همراه با سوت خفیفی میشنیدم. صدایی پشت سرهم تکرار میشد. بدون وقفه ً و کاملا ً منظم بود. خواستم حرکت بکنم. اصلا امکان نداشت. شنیده بودم، وقتی آدمها میمیرند، روحشان دور و بر جنازه حرکت میکند. من هم مرده بودم، انگار جنازهام را با هلیکوپتر منتقل میکردند. این صدای تکرار شونده صدای هلیکوپتر بود. تازه داشتم متوجه میشدم .خوب بلاخره هم دارند میبرندمان برای سردخانه. چندوقت بعد هم میروم خانه، تشییع میشوم، مراسمی برای وداع میگیرند و دعایی و قرآنی میخوانند و خاک سپاری میشوم و تمام. سایه دوباره حرکت کرد، به سمت من میآمد و میخواست از کنارم بگذرد. درد شدیدی در بدنم احساس کردم. ناخواسته دستم حرکت کرد و به سایه خورد. هنوز تصویر او را مات و کدر داشتم. آقا، آقا، من زندهام؟ بله عزیزم. کمک خلبان هلیکوپتر بود. درست نمیتوانستم چهرهاش را ببینم. من زندهام؟ بله اگه زندهام، پس منو ببـوس که مطمئـن بشم. خم شد. گرمی لبهای او را روی پیشانیام احسـاس کردم. از تاثیر مواد بـیهوشی به حالت خلسه رفته بودم. پس من هنوز نمردهام، ولی چرا نمیتوانم حرکت کنم؟ هلیکوپتر داشت به سمت پایین میرفت. هوشـیاریام تـوام با درد شدیدی به سراغم آمد. نفس کشیدن برایم دردآور بود. همه جای بدنم میسوخت و درد میکرد. لحظهای که هلیکوپتر به زمین نشست. گویی مرا از ارتفاعی به زمین انداختند. تمام تنم کوفته شد. ولی نه، انگار هنوز سرجای خودم بودم. حرکت برانکـارد دردم را تشدید میکرد. همه جا روشن شد. دوباره خاموش شد. شب شده بود. روشنایی و خاموشی مربوط به نورهای اطراف بود. دوباره روشن شد. . آقا ، اینجا کجاست؟ دزفول، توی هواپیمائیم...بازمانده حماسه هویزه
سال ها از جنگ گذشته است و خاطرات زیادی در قلب های جوانان این سرزمین ریشه دوانده است. این خاطرات یادآور ایثار و گذشت جوانانی است که به فرمان رهبر خود حضرت روح الله لبیک گفتند و تا پای جان در مسیر عشق و فداکاری مکتب سیدالشهدا پیش رفتند. مردان کوچک سال، آن روز اسطورة مقاومت شدند که تمام دنیا از آن تاریخ ماندگار درس ایثار و مقاومت یاد بگیرند. در این میان مردی که آن زمان چند بهار از عمرش میگذشت، پایش به جبهه و جنگ باز شد و همراه این قافلة حسینی، رزمندة میدان جنگ شد. باقر مارانی که روزی در خرمشهر، کوچه به کوچه در مقابل دشمنان اسلام ایستاد و در سوسنگرد در کنار دوستان شهیدش دشمنان را از شهر بیرون راند و در هویزه در کنار شهید حسین علمالهدی تا آخرین لحظه، مقاومت کرد و شاهد پرپر شدن یاران حسین در دشت هویزه بود؛ خاطراتی در سینه از صحنههایی که فقط او در آن معرکه با چشم خود دیده، نهفته دارد. او سالها بر این راز، ُمهر سکوت زده بود اما سرانجام واقعیت خیانت بنیصدر در عملیات هویزه توسط این رزمندۀ کوچک سال آن زمان، برملا شد.
برشی از کتاب
آمدند به من گفتند: از بين اين چراغ مركبيها بايد بروي. گفتم: باشه. از بين چراغ مركبيها رفتيم. يک شيار بود، بايد اين شيار را دور مي زديم. یک خمپاره دهانه شيار بود و نمیگذاشت که ما عبور کنیم تا بعد از سپیدۀ صبح حدود 1 ساعت بعد از آفتاب نگذاشت، ما از اينجا تكان بخوريم. يعني غيرممكن بود از اينجا جان سالم به درببري. بعد یک دفعه آتش این خمپاره قطع شد. يک روحاني داشتيم، بچه سيد بود. خيلي مؤمن، متدين و تعصبي بود. يک برادری به نام حسن هم داشتيم توپچي بود. -خدا بيامرزدش- حسن خيلي ناراحت بود، به طوری که آمد و اين موهای من را كشيد و گفت: اگر ميترسي بيا بالا تا من بشينم پشتش و بروم يعني دست انداخت پشت سر من و موهای من را گرفت و كشيد بالا. حالا تركش هم از اين طرف و آن طرفش رد میشد. هر چه ميگفتم: بابا! خودم میروم، گفت: نه تو ميترسي. بيا بالا تا من بروم. ببين پشت سرت چقدر تانک هست، بيا بالا من رد ميشوم. من میگفتم: اگر تانك اينجا زده مي شد، راه هم اينجا بسته میشد. من اين در فكرم بود كه بايد تانك از اينجا سالم رد شود. بالاخره آتش قطع شد و ما عبور کردیم و از شيار بالا آمدیدم. گرد و دود و آتش همه جا را گرفته بود. از بس عراقی ها آتش ریخته بودند و با توپخانه کارکرده بودند.کاک موسته فا
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند.
یکی از دغدغه هایی که در دهه های اخیر همیشه با آن مواجه بوده و هستیم، چگونگی انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل نوجوان است که در این میان هنر و ادبیات می تواند نقش بسزایی داشته باشد. شاید روایت قصه گونۀ زندگی نامه های شهدا و استفاده از هنر روایتگری داستانی بتواند علاوه بر آشنا ساختن نسل جوان با شهدا و شخصیت آنها، بخشی از خلأ مطالعه را هم که متأسفانه با آن مواجه هستیم پُر کند.
در کتاب سوم از این مجموعه شما با شهید مصطفی طیاره، فرمانده سپاه سقز آشنا می شوید.
شهید طیاره در پاک سازی سقّز، به ویژه روستاهای آن که به مرز منتهی میشد و بسیار آلوده به ضد انقلاب بود، نقش به سزایی داشت. او دیگر یکی از مردم سقز شده بود و بدون سلاح یا محافظ بین آنها رفت و آمد میکرد. مسابقه های ورزشی برایشان ترتیب میداد و خودش هم شرکت میکرد. سرکشی به خانه های مستضعفین سقز هم که جزو کارهای هر شبش بود. به همین خاطر وقتی کار پاک سازی شهر شروع شد، همه با جان ودل کمکش کردند. طوری که در یک شب، بیشتر از چهل خانۀ تیمی و مراکز چاپ و نشر ضدانقلابی ها تصرف شد و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از خانه های آن ها جمع آوری کردند.