ابودردا
داستان این کتاب خاطرات دوران رزمندگی احمد ابوودردا در قسمت خدماتی و پشتیبانی را تعریف میکند که بر خلاف دیگر کتابها داستان کتاب از پشت میدان جنگ است تا به ما نشان دهد همه رزمندگان در هر قسمتی که بودند از هیچ کوششی برای سربلندی میهن خودشون دریغ نمیکردند.
برشی از کتاب
مدتی بود که اخبار نگران کننده شنیده میشد از گوشه و کنار خبر بیماری حضرت امام به گوش میرسید.و در بین مردم و بچههای بسیج محل رد و بدل میشد. تا اینکه از اخبار صدا و سیما رسماً خبر بستری شدن امام در بیمارستان پخش شد.بازمانده حماسه هویزه
سال ها از جنگ گذشته است و خاطرات زیادی در قلب های جوانان این سرزمین ریشه دوانده است. این خاطرات یادآور ایثار و گذشت جوانانی است که به فرمان رهبر خود حضرت روح الله لبیک گفتند و تا پای جان در مسیر عشق و فداکاری مکتب سیدالشهدا پیش رفتند. مردان کوچک سال، آن روز اسطورة مقاومت شدند که تمام دنیا از آن تاریخ ماندگار درس ایثار و مقاومت یاد بگیرند. در این میان مردی که آن زمان چند بهار از عمرش میگذشت، پایش به جبهه و جنگ باز شد و همراه این قافلة حسینی، رزمندة میدان جنگ شد. باقر مارانی که روزی در خرمشهر، کوچه به کوچه در مقابل دشمنان اسلام ایستاد و در سوسنگرد در کنار دوستان شهیدش دشمنان را از شهر بیرون راند و در هویزه در کنار شهید حسین علمالهدی تا آخرین لحظه، مقاومت کرد و شاهد پرپر شدن یاران حسین در دشت هویزه بود؛ خاطراتی در سینه از صحنههایی که فقط او در آن معرکه با چشم خود دیده، نهفته دارد. او سالها بر این راز، ُمهر سکوت زده بود اما سرانجام واقعیت خیانت بنیصدر در عملیات هویزه توسط این رزمندۀ کوچک سال آن زمان، برملا شد.
برشی از کتاب
آمدند به من گفتند: از بين اين چراغ مركبيها بايد بروي. گفتم: باشه. از بين چراغ مركبيها رفتيم. يک شيار بود، بايد اين شيار را دور مي زديم. یک خمپاره دهانه شيار بود و نمیگذاشت که ما عبور کنیم تا بعد از سپیدۀ صبح حدود 1 ساعت بعد از آفتاب نگذاشت، ما از اينجا تكان بخوريم. يعني غيرممكن بود از اينجا جان سالم به درببري. بعد یک دفعه آتش این خمپاره قطع شد. يک روحاني داشتيم، بچه سيد بود. خيلي مؤمن، متدين و تعصبي بود. يک برادری به نام حسن هم داشتيم توپچي بود. -خدا بيامرزدش- حسن خيلي ناراحت بود، به طوری که آمد و اين موهای من را كشيد و گفت: اگر ميترسي بيا بالا تا من بشينم پشتش و بروم يعني دست انداخت پشت سر من و موهای من را گرفت و كشيد بالا. حالا تركش هم از اين طرف و آن طرفش رد میشد. هر چه ميگفتم: بابا! خودم میروم، گفت: نه تو ميترسي. بيا بالا تا من بروم. ببين پشت سرت چقدر تانک هست، بيا بالا من رد ميشوم. من میگفتم: اگر تانك اينجا زده مي شد، راه هم اينجا بسته میشد. من اين در فكرم بود كه بايد تانك از اينجا سالم رد شود. بالاخره آتش قطع شد و ما عبور کردیم و از شيار بالا آمدیدم. گرد و دود و آتش همه جا را گرفته بود. از بس عراقی ها آتش ریخته بودند و با توپخانه کارکرده بودند.کاک موسته فا
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند.
یکی از دغدغه هایی که در دهه های اخیر همیشه با آن مواجه بوده و هستیم، چگونگی انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل نوجوان است که در این میان هنر و ادبیات می تواند نقش بسزایی داشته باشد. شاید روایت قصه گونۀ زندگی نامه های شهدا و استفاده از هنر روایتگری داستانی بتواند علاوه بر آشنا ساختن نسل جوان با شهدا و شخصیت آنها، بخشی از خلأ مطالعه را هم که متأسفانه با آن مواجه هستیم پُر کند.
در کتاب سوم از این مجموعه شما با شهید مصطفی طیاره، فرمانده سپاه سقز آشنا می شوید.
شهید طیاره در پاک سازی سقّز، به ویژه روستاهای آن که به مرز منتهی میشد و بسیار آلوده به ضد انقلاب بود، نقش به سزایی داشت. او دیگر یکی از مردم سقز شده بود و بدون سلاح یا محافظ بین آنها رفت و آمد میکرد. مسابقه های ورزشی برایشان ترتیب میداد و خودش هم شرکت میکرد. سرکشی به خانه های مستضعفین سقز هم که جزو کارهای هر شبش بود. به همین خاطر وقتی کار پاک سازی شهر شروع شد، همه با جان ودل کمکش کردند. طوری که در یک شب، بیشتر از چهل خانۀ تیمی و مراکز چاپ و نشر ضدانقلابی ها تصرف شد و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از خانه های آن ها جمع آوری کردند.
برشی از کتاب
دختر نامه را تا کرد و گفت: "فاطمه خانم اینکه همون نامۀ چند ماه پیشه؛ یعنی تو این چهار ماه هیچ نامۀ دیگه ای نفرستاده". - نه همیشه می گه سرم شلوغه و رسیدگی به مردم کُرد واجب تره. زن حاج اسدالله بشقابی کوچک از شیرینی کشمشی جلوی فاطمه تعارف کرد. - خب اگه جاش خوبه و حالش خوبه، چرا اینقدر مثل مرغ پرکنده خودتونو به این در و اون در می زنین؟ - ناراحتیام از اینه که خیلی دلش می خواد شهید بشه. حتی چند ماه پیش که منوچهر و غلامعلی با مصطفی از سنندج رفته بودن سقز، توی راه راننده خوابش میگیره و ماشینشون چپ می شه و تا لب پرتگاه میره؛ اما خدا رو شکر هم همشون سالم می مونن. مصطفی تا از ماشین می یاد پایین می گه حیف شد، داشتیم سه تا داداشی با هم شهید می شدیما؛ اما اینکه به دستِ دشمن شهید شیم طعمش بهتره.راه بلد
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند.
راه بلد کتاب چهارم از مجموعه سیمرغ است درباره شهید عباس قهرودی پسر روستایی اهل قهرود کاشان که چهارمین فرمانده اطلاعات لشکر 27 محمدرسول الله بعد از شهادت حاج محمدابراهیم همت است.خانم هاجر صفائیه نویسنده کتاب می گوید:
"از روزی که کتاب عباس دست طلا را دیدم، دلم میخواست زندگی شهیدی را بنویسم که نامش عباس باشد. از شهدا نوشته بودم؛ اما نام هیچ کدامشان عباس نبود.همیشه فکر می کردم زندگی شهدای اطلاعات عملیات باید جالب و خواندنی باشد. شاید تا آن روزی که با شهید کریمی آشنا شدم، تنها شهیدی که در این زمینه خیلی شاخص بود و اسمش را زیاد شنیده بودم حسن باقری بود. حسن باقری برایم یک اسطوره بود و حالا عباس کریمی هم.
با شنیدن نام کردستان، چیزی انگار توی گلویم جا خوش می کرد؛ وحشتی عجیب، همراه با بغضی غریب. شاید از خواندن درباره اش هم واهمه داشتم. با شنیدن نام سیستان و بلوچستان هم، سادگی و در عین
حال پیچیدگی ذهنم را پر می کرد. دلم می خواست از مردم این دو منطقه بیشتر بدانم و بهتر بفهممشان.
عباس کریمی همۀ آن چیزهایی را که می خواستم یکجا داشت. بعضی وقت ها خدا حاجاتت را یکجا برآورده می کند تا یکباره خوش حالت کند. "