همسایه ماهی ها
در دل سختی های عجیب جنگ رشد های بزرگی هم بود.
سختی های که اکبر کاظمی شاید یکی از آن آدم هایی باشد که مزهاش را خوب چشیده است، آن هم درست وسط میدان مین وقتی برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر8 وارد خاک عراق شد. اما از بد حادثه پانزده روز و شانزده شب بیخ گوش عراقیها و چند فرسخی شان زمینگیر میشود جوری که نه راه پیش داشته، نه راه پس! او در این معرکه نه تنها پایش روی مین رفته و توان حرکت کردن از او گرفته میشود. روز به روز هم ضعیف تر میشود.
خودش میگوید که علف ها و بوته ها رواندازش وآب رودخانه (شیلر) تنها خوراکش و کرمها و گرازها تنها همدم هایش در آن روزها و شبها بودند. چهرهاش هم آنقدر عوض میشود که موقع نجاتش همه او را یک سرباز عراقی میدانند تا یک رزمنده ایرانی. اتفاقی که حالا سی و اندی سال از وقوع آن میگذرد.
برشی از کتاب
صبح، طبق معمول گرازی که با آن انس گرفته بودم، آمد سراغ دوست جدیدش. کمی عقب تر ایستاد و ظهر هم زودتر از روزهای قبلی رفت. این گراز هم فهمیده امروز روز آخر من است. این حیوان ها حسشان قوی است. او هم حس میکرد که دیگر جان و توانی برایم نمانده. ناخودآگاه و برای هزارمین بار در آن چند روز بغضم باز شد و اشک از چشم هایم راه افتاد. خدایا...! کمکم کن! نزدیک ظهر به یاد زیارت کربلا افتادم. «مگه نه اینکه ما اومدیم جبهه تا راه کربلا باز بشه؟ خب پس من الآن در مسیر بازشدن حرم امامم، دارم جونم رو میدم. حس کردم دلم حال و هوای تازه ای پیدا کرده. دلم یک زیارت خوب میخواست. در ذهنم برای زیارت امام حسین نیت کردم و رویم را به طرفی چرخاندم که حدس می زدم سمت عراق باشد: آقاجان امروز میخوام بیام زیارت شما. دلم هوای شما رو داره. الآن فقط شما رو میخوام و دیگه هیچ. چشمانم بسته شد و از هوش رفتم. چشم که باز کردم، هنوز هوای زیارت امام را داشتم. به یاد روضه هایی افتادم که مداح ها میخواندند: بیاین با پای دل بریم کربا... منم امروز با پای دل میرم زیارت امام حسین. » تصمیم گرفتم در ذهنم به زیارت امامم بروم. خودم را تصور کردم که از این بدن خسته و مجروح دارم جدا می شوم. بعد حرکت میکنم به طرفی که انگار میدانم به کربلا میرسد. از روی کوه ها رد میشوم، از یکی دو شهر هم عبور میکنم. می رسم به شهری که می دانم کربلا است. جایی از شهر، یک گنبد طلایی هست که من را می کشاند به طرف خودش. می روم جلوتر... بی تاب و بی قرارم. حرم امام را که می بینم، دیگر تاب نمی آورم. گریه ام بیشتر می شود. داخل حرم می شوم. هنوز نمی توانم گریه ام را کنترل کنم. می روم کنار ضریح. سرم را میگذارم جایی که حس می کنم پای امام است. سلام می کنم. گریه می کنم.
0
روز
00
ساعت
00
دقیقه
00
ثانیه
آقای دکتر
کتاب «آقای دکتر» به بررسی موشکافانه نحوه شکلگیری بهداری رزمی در دوران جنگ تحمیلی با روایت اولین فرمانده بهداری لشکر امام حسین(ع) میپردازد در این کتاب به نحوه مجروحیت فرماندهان و حضور مسئولان عالی رتبه کشور در بهداری جنگ نیز پرداخته است که از جمله آن میتوان به حضور مقام معظم رهبری و داستان مجروحیت حسین خرازی اشاره کرده و عملیات به عملیات نشان میدهد که چگونه کادر جان برکف امداد و درمان که اغلب آنان متخصص و داوطلبانه به جبهه اعزام شده بودند، توانستند جان صدها مجروح را نجات دهند.
برشی از کتاب
چیزی که دوستان گفتند؛ ظاهراً وقتی بیهوش شدم، مرا همراه با یکی از بچه های 7نجف آباد به نام آقای صالحی که آن هم یك چشمی شده بود، روی دوش اسرای عراقی انداختند که به عقب بیاورند.آتش که می ریختند، اینها روی زمین شیرجه میزدند.ماهم از روی دوش شان به پایین پرت می شدیم. وقتی مرا به اورژانس میرسانند، نبضم را که می گیرند، ظاهراً ضربانی نداشتم، برای همین مرا جزء شهداءگذاشته بودند. مرا در کفن و پلاستیك می پیچند و می گذارند، پشت سنگر که من و بقیه شهداء را با وانت به معراج شهداء انتقال دهند. هوا گرم بود. داخل پلاستیک هم گرم. من هم نیمه جانی داشتم وچون نفس میکشیدم، پلاستیک عرق کرده بود.یك نفر این را دیده بود و به دکتر اطلاع می دهد. دکتر دوباره معاینه میکند و میبیند که نبض دارم. مرا به اورژانس برمیگردانند و بعداز وصل سرم و خون به بیمارستان سینای اهواز انتقال می دهند. بعد از سه روز که به هوش آمدم، فکرکردم شهید شدم و جوانان بهشتی که بعداً فهمیدم پرستاران هستند، داشتند خونهای خشك شده را می شستند و مرا تمیز میکردند.حماسه دو گردان
نویسنده کتاب آقای حاج امیر حسنپور در مورد حماسۀ دوگردان اینگونه میگوید:کتاب حماسه دوگردان روایت زندگی سردارشهید سیداکبرصادقی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان خوانسار و همچنین فرمانده گردان یازهرا(س)درعملیات والفجر۸ و نیز فرمانده گردان امام سجاد(ع) درعملیات کربلای۵ از لشکرمقدس ۱۴امام حسین(ع) اصفهان به قلم حقیر نوشته شده است .علت عنوان حماسه دوگردان این بودکه سردارشهیدصادقی فرمانده دوگردان ذکره شده بوده که این دوگردان حماسههای زیادی آفریدهاند .درابتدای کتاب سرلشکرشهید حاج حسین خرازی درجمع رزمندگان به معرفی ایشان میپردازند. فرمانده گروهانهای گردان یازهرا، سیداکبر، شهیدمحمدرضا تورجیزاده، شهید محمود اسدیپور و شهید اسکندر محمودی و.....سایر شهیدان والامقام وگمنام دیگر بودهاند که این شهیدان عمدتا در دامن سید اکبر رشد کردند.در نهایت سردار شهید صادقی۲۳دی ماه۱۳۶۵ همراه با۲۵تن ازشهدای گردان امام سجاد(ع) درعملیات کربلای۵، درشهرستان خوانسارتشییع و۲۵دی ماه به خاک سپرده شدند که چند سالی است ۲۵ دی ماه در خوانسار برای گرامی داشت این شهیدان مراسمی به نام روز حماسه و ایثار برپا میشود.حقیرافتخاردارم که حدود سه سال در لشکر۸نجف اشرف و همچنین حدود سه سال تا پایان دفاع مقدس از نیروهای کادر فرماندهی گردان یازهرا(س)در لشکرمقدس ۱۴امام حسین(ع) حضور مستمر داشته و نیز سه بار از ناحیه دست چپ، پا، سر و گردن مجروح شده و با افتخار از جانبازان ۷۰درصد ۸سال دفاع مقدس میباشم.التماس شهادت
برشی از کتاب
حاج حسین خرازی دســـتور تشـــکیل گردان یا زهرا(س) را داده بود.عمو صادقی هم آمده بود پیش من تا باهم نیرو بگیریم و کادر گردان را تکمیل کنیم. از خدایم بود معاونش باشم. هرچه بود، آدم کار بلدی بود. عمو صادقی به دفعات متعدد، بـــه کل فرماندهان و معاونیـــن زیـــر مجموعـــه خود یادآوری مـــی نمودند، که بزرگترین ســـرمایه کشورما نیروی انســـانی اســـت، وامروز بزرگترین منابع ما این رزمندگان می باشند، که از پدر، مادر و تعدادی از همسر و فرزندان خود فقط و فقط برای رضای خدا و فرمان امام خمینی (ره) چشـــم پوشیده و جان بر کف به جبههها آمدهاند و تحت فرمان من و شما قرار گرفتهاند که با توسل به خداوند متعال و اهل بیت(ع) گردان یا زهرا(س) در طول دفاع مقدس حماسه آفریدند و...ابودردا
داستان این کتاب خاطرات دوران رزمندگی احمد ابوودردا در قسمت خدماتی و پشتیبانی را تعریف میکند که بر خلاف دیگر کتابها داستان کتاب از پشت میدان جنگ است تا به ما نشان دهد همه رزمندگان در هر قسمتی که بودند از هیچ کوششی برای سربلندی میهن خودشون دریغ نمیکردند.
برشی از کتاب
مدتی بود که اخبار نگران کننده شنیده میشد از گوشه و کنار خبر بیماری حضرت امام به گوش میرسید.و در بین مردم و بچههای بسیج محل رد و بدل میشد. تا اینکه از اخبار صدا و سیما رسماً خبر بستری شدن امام در بیمارستان پخش شد.کبوتران خونین بال حرم
کبوتران خونین بال حرم جلوه هایی از محبت شهداء به ساحت مقدس علی بن موسی الرضا (ع) و کرامات آن حضرت به آنان.
قبله هشتم ما «خراسان» است. خراسانی که ریشه در مدینه و نجف و کربلا دارد از قوم سلیمانیم و مشهد وطن معنوی ماست و ما زائران خورشیدیم و هر سال به پابوس امام غریب می آییم تا هم خودمان از غربت در آییم هم آقا در قیامت به شفاعت مان آید جاده ای از دل ها ما را به سمت و سوی حرم رضوی منتهی می شود. چون به «بست» ولایت می رسد. بن بست ها را می شکند و همین که دستمان به پنجره فولاد می رسدو قفل های بسته را می گشاید در حرم دلمان، خورشید ولایت آرمیده است.
زیباترین طلوع
نوشته پیش رو قدمی کوچک است در معرفی یکی از قهرمانان گمنام این مرز و بوم که شهادت را انتخاب کرد؛ انسانی که درسالهای دفاع مقدس آرامش،و خانوادهاش را گذاشت و رفـت تا ما با آرامش در کنار خانواده خود زندگی کنیم. آنان بی نام و گمنام و بدون چشم داشتی برای خدا رفتند و بینیازنـد از یادما؛ این ما هستیم که نیازمند یاد شهدا هستیم.
برشی از کتاب
دختــر کوچکــی بــود؛ مــادر آمــد در کنــار دختــرش نشســت و گفــت: »بایــد ازدواج کنــی.« طلعت با نگاه معصومانهاش سکوت کردو سرش را پایین انداخت. مـادر گفـت: فـردا عصـرمراسـم داریـم.دختـرم، اسـماعیل پسـر خوبـی اسـت، اهـل کار و تلاش. دختـر همچنـان سـاکت بـود؛ حیـا در چهـرهاش مـوج مـیزد؛ زیـر لـب لبخنــدی زد. یــازده ســال بیشــتر نداشــت کــه او را بــه عقــد پســر خالــه بیســت و دو ســالهاش درآوردنــد و اســماعیل بــه دنبــال کار بــه اهــواز رفــت؛ بعــد از دو سـال هـم در یکـی از اتاقهـای کوچـک خانهشـان زندگـی مشـترک را آغـاز کردنـد...بازمانده حماسه هویزه
سال ها از جنگ گذشته است و خاطرات زیادی در قلب های جوانان این سرزمین ریشه دوانده است. این خاطرات یادآور ایثار و گذشت جوانانی است که به فرمان رهبر خود حضرت روح الله لبیک گفتند و تا پای جان در مسیر عشق و فداکاری مکتب سیدالشهدا پیش رفتند. مردان کوچک سال، آن روز اسطورة مقاومت شدند که تمام دنیا از آن تاریخ ماندگار درس ایثار و مقاومت یاد بگیرند. در این میان مردی که آن زمان چند بهار از عمرش میگذشت، پایش به جبهه و جنگ باز شد و همراه این قافلة حسینی، رزمندة میدان جنگ شد. باقر مارانی که روزی در خرمشهر، کوچه به کوچه در مقابل دشمنان اسلام ایستاد و در سوسنگرد در کنار دوستان شهیدش دشمنان را از شهر بیرون راند و در هویزه در کنار شهید حسین علمالهدی تا آخرین لحظه، مقاومت کرد و شاهد پرپر شدن یاران حسین در دشت هویزه بود؛ خاطراتی در سینه از صحنههایی که فقط او در آن معرکه با چشم خود دیده، نهفته دارد. او سالها بر این راز، ُمهر سکوت زده بود اما سرانجام واقعیت خیانت بنیصدر در عملیات هویزه توسط این رزمندۀ کوچک سال آن زمان، برملا شد.