نمایش 9 24 36

آقای دکتر

کتاب «آقای دکتر» به بررسی موشکافانه نحوه شکل‌گیری بهداری رزمی در دوران جنگ تحمیلی با روایت اولین فرمانده بهداری لشکر امام حسین(ع) می‌پردازد در این کتاب به نحوه مجروحیت فرماندهان و حضور مسئولان عالی رتبه کشور در بهداری جنگ نیز پرداخته است که از جمله آن می‌توان به حضور مقام معظم رهبری و داستان مجروحیت حسین خرازی اشاره کرده و عملیات به عملیات نشان می‌دهد که چگونه کادر جان برکف امداد و درمان که اغلب آنان متخصص و داوطلبانه به جبهه اعزام شده بودند، توانستند جان صدها مجروح را نجات دهند.
برشی از کتاب
چیزی که دوستان گفتند؛ ظاهراً وقتی بیهوش شدم، مرا همراه با یکی از بچه های 7نجف آباد به نام آقای صالحی که آن هم یك چشمی شده بود، روی دوش اسرای عراقی انداختند که به عقب بیاورند.آتش که می ریختند، اینها روی زمین شیرجه میزدند.ماهم از روی دوش شان به پایین پرت می شدیم. وقتی مرا به اورژانس می‌رسانند، نبضم را که می گیرند، ظاهراً ضربانی نداشتم، برای همین مرا جزء شهداءگذاشته بودند. مرا در کفن و پلاستیك می پیچند و می گذارند، پشت سنگر که من و بقیه شهداء را با وانت به معراج شهداء انتقال دهند. هوا گرم بود. داخل پلاستیک هم گرم. من هم نیمه جانی داشتم وچون نفس میکشیدم، پلاستیک عرق کرده بود.یك نفر این را دیده بود و به دکتر اطلاع می دهد. دکتر دوباره معاینه می‌کند و می‌بیند که نبض دارم. مرا به اورژانس برمی‌گردانند و بعداز وصل سرم و خون به بیمارستان سینای اهواز انتقال می دهند. بعد از سه روز که به هوش آمدم، فکرکردم شهید شدم و جوانان بهشتی که بعداً فهمیدم پرستاران هستند، داشتند خونهای خشك شده را می شستند و مرا تمیز می‌کردند.

الان وقت استراحت نیست

این کتاب برگرفته از خاطراتی از حماسه و رزم شهید حسین قجه ای است. این شهید در سال 1337 در زرین شهر متولد شد و فرماندهی و هماهنگی تظاهرات منطقه بر عهده او بود و او نیز با تدبیر و شجاعتش روح ایثار و فداکاری را به جوانان شهر تزریق کرد.

همسفران عشق (خاطرات، زندگی‌نامه، وصایا و اعلام شهدای زن استان اصفهان)

همسفران عشق به قلم خانم طیبه کیانی، شامل خاطرات، زندگی‌نامه، وصایا و اعلام شهدای زن استان اصفهان است.

هزار قله عشق (خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حسین خرازی)

حاج حسين خرازي فرماندة افتخار آفرين لشكر14 امام حسين(ع) بود. لشكري كه در جنگ هشت سالة ايران و عراق، ضمن شركت موفقيت آميز در همة عمليات هاي سرنوشت ساز، بيش از سيزده هزار شهيد تقديم اسلام عزيز كرده است. شايد بيان همين مطلب براي شناخت جايگاه رفيع و روح عظيم او كافي باشد. يكي از نسل سومي ها مي پرسيد: چرا از حضور "حسين" در عمليات ها و صحنه نبرد فيلم برداري تهيه نشده است؟! گفتم: براي اينكه آن زمان، حسين در خط مقدم، آر پي جي شليك مي كرد! و در زمان عبور از معبر و تصرف سنگر دوشكاي دشمن در تاريكي شب، امكان فيلم برداري نيست. يادم هست در شب عمليات بستان، لشكر امام حسين(ع) در طرح مانور خود را بر اساس مأموريت منطقه اي اين يگان خط شكن تعيين مي كردند به خاطر شخصيت بزرگ و دست نيافتني مردان بزرگي چون رضا حبيب الهي، احمد فروغي، عباس كرد آبادي و ده ها و صدها فرماندة دلاور ديگر بود زيرا لشكرهاي دشمن در برابر هجوم اين دلاور مردان در هم شكست و در مقابل آنان سر تسليم فرود آورد.

مردم یار (براساس خاطرات برادر حاج محمد زين‌العابدين بهيار)

محمد زین ‌العابدین بهيار به سال 1334 در خانواده‌اي مذهبي در اصفهان به دنيا آمد. دوران كودكي‌اش را در شهر اصفهان پشت سر گذاشت. سال دوم دبستان بود كه به دليل بيماري ناشناخته‌اي از هر دو پا فلج شد و پزشكان از مداوایش نااميد شدند، اما مادرش كه زن باایمان و معتقدي بود با توسل به حضرت زین‌العابدین(ع) شفاي پسرش را از او طلب كرد. و یك روز صبح، وقتي محمد در بيمارستان از خواب برخواست ناخودآگاه بر روي پاهایش ایستاد. آري! معجزه شده بود، معجزه‌اي كه پزشكان معالج محمد را در بهت و حيرت فرو برد. پدر محمد، حاج محسن دامپزشك و كارمند دولت بود، به همين خاطر از اصفهان به زادگاهش یعني شهر نجف‌آباد منتقل شد. اما محمد در اصفهان و منزل خواهرش ماند و تحصيلاتش را در مدرسۀ اتحاد كه متعلق به یهودیان اصفهان بود ادامه داد. او یك سال تحصيلي در این مدرسه درس خواند، اما بنا به دلایلي تصميم گرفت نزد خانواده‌اش در نجف‌آباد بازگردد. محمدكه با مسائل دیني و سياسي به لحاظ موقعيت پدرش و ارتباط ایشان با علماي آگاه و انقلابي آن زمان تا حدودي آشنایي داشت، همواره در محيط مدرسه و محل زندگي خود با افرادي كه گرایشات كمونيستي و غير مذهبي داشتند به مباحثه مي‌پرداخت و در واقع آن را مبارزه‌اي بين حق و باطل مي‌دانست. از جمله فعاليت‌هاي محمد در این زمان، پرورش هم سن و سال‌هاي خود از نظر فرهنگي و مذهبي در قالب یك تيم فوتبال بود كه در این زمينه بسيار موفق عمل كرد، به طوري كه اكثر آن‌ها با پيروزي انقلاب اسلامي، جذب نهادهاي انقلابي همچون جهاد سازندگي و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شدند. با آغاز جنگ تحميلي در شهریورماه ، براي اعزام به جبهه آماده شد و از اصفهان عازم مناطق تفتيدۀ جنوب گردید كه در ميانۀ راه، پس از مطلع شدن از این موضوع كه كردستان به شدت 1359 به نيرو احتياج دارد، به این منطقه رفت و هجده سال در این سرزمين خدمت كرد. سال‌هایي كه براي محمد، لحظه به لحظه و ثانيه به ثانيه‌اش خاطره شد. پس از آن ایشان تا سال 1385 كه به افتخار بازنشستگي نائل شدند، در رده‌ هاي مختلف سپاه مشغول به خدمت بودند.

برشی از کتاب

در هنگام بازرسي از منزل، در تنور یك زن و سه بچه را پيدا كردیم كه به شدت مي‌لرزیدند و وحشت كرده بودند، آنها را از تنور بيرون آوردیم و پس از بازجویي متوجه شدیم، همسر و فرزندان مرد مسلح فراري هستند. به آنها گفتيم: «ما با شما كاري نداریم و شما در امان هستيد». ولي آنها باور نمي‌كردند و مرتب گریه و زاري مي‌كردند. در ميان آنها پسر بچه‌اي هشت ساله بود. دستي بر سرش كشيدم و آن اسلحۀ چوبي كه از منزل خودشان به دست آورده بودیم را به دستش دادم. او نگاهي به من كرد، از چشمانش فهميدم كه خوشحال شده است. گونه‌اش را بوسيدم و با زبان كردي از او پرسيدم: «كوچولو اگر بزرگ شدي دوست داري چه كاره شوي؟» و او با لهجۀ شيرین كردي كه دنياي كودكانه‌اش را شيرین تر كرده بود گفت: «دمكرات!» مادرش سيلي محكمي به او زد و گفت: «خفه شو نادان!» او را از مادرش دور كردم در حالي‌كه اشكهایش را پاك مي‌كردم، او را بوسيدم و گفتم: «شرط دمكرات شدن، درس خواندن و باسواد شدن است. اگر دوست داري دمكرات شوي، باید درس بخواني». بعد از آنها خداحافظي كردیم و رفتيم. البته براي هيچكدام از اهالي باوركردني نبود كه ما به این راحتي از خانوادۀ یك دمكرات مسلح بگذریم و این چنين برخوردي با آنها داشته باشيم. چند روزي از این موضوع گذشت. تا این كه یك روز پيرمردي به دفتر آمد گفت: «شما آقاي بهيار هستيد.» گفتم: «بله» خواست دستم را ببوسد، مانع شدم. مرا در آغوش گرفت و در حالي كه گریه مجال سخن گفتن را از او سلب كرده بود، مرا بوسيد. كم كم آرامش كردم و پرسيدم: «چيزي شده است؟» گفت: «من پدر احمد دمكرات هستم كه چند روز پيش به روستايمان آمدید. پسرم مي‌خواهد تسليم شود، ولي به خاطر این كه موقع فرار توسط نيروهاي شما زخمي شده بود، نتوانستم او را با خود بياورم. به محض بهبودي تسليم خواهد شد، ولي شما فعلا...

گزارشی از زندگی من

این کتاب، برگرفته از یادداشت های روزانه سردار شهید علی رضاییان است. وی در سال 1326 در فیروز آباد تهران به دنیا آمد و می‌توان گفت وی شخصیت خاصی داشته است. شهید رضاییان در اوایل سال 1359 به کردستان اعزام شد و با رشادت‌های خود درآزادسازی شهر سنندج نقش مهمی را ایفا کرد.

برشی از کتاب

30/01/1361 صبح جهت تلفن به دارخوین رفتم. هواپیما ها حمله کردند و سه نقطه را بمباران کرده و سمت شرقی دژبانی چند نفر از برادران شهید شدند. سپس به قرارگاه فتح رفتم و با برادر رشید راجع به مسائل تیپها صحبت نمودیم. بعداً با برادر سرهنگ آخوندزاده، مسئول برادران ارتش جلسه ای داشتیم. بعدازظهر همراه برادر رشید به شهررفتم و از محل توپخانه دیدن کردیم. آن طرف آب، مقداری مواضع ما را کوبیدند. بعد به نیروهایی که آن طرف آب بود، سرکشی کردم. پس از نماز جماعت، برادر رشید با برادر خرازی و برادر ربیعی راجع مسائل و مشکلات تا ساعت 10 شب صحبت نمودند.

فراق در فراق (روایتی از بازتاب ارتحال امام خمینی (ره) در اسارتگاه‌ های عراق)

بدون ترديد استقامت آزادگان در دوران اسارتشان مرهون عشق و علاقه‌ي آنان به حضرت امام خميني(ره) بود، امام عزيزي‌ که راه و رسم عشق ورزيدن به ائمه معصومين علیهم ‌السلام را به ملت شريف ايران و رزمندگان دفاع مقدس آموخت. که در مقدمه‌ي این کتاب خاطرات تلخ و شيرين اسارت تحت عنوان بهانه جويان نيز اشاره شده است از آنجا که تنها اسناد و منابع براي نقل وقايع اردوگاه‌ هاي اسراي ايراني در عراق خود آزادگان مي‌باشند و هيچ گونه فيلم و يا عکس که بيان کننده ماجراهاي پر فراز و نشيب اسارت باشد در دست نيست و فقط به خاطرات شفاهي و کتبي و نامه‌ هاي عزيزان آزاده مي توان استناد نمود، با گذشت بيش از دو دهه از آزادي آزادگان و شهادت و فوت تعداد قابل توجهي از آزادگان عزيز این کتاب تدوين شد.

شولای شهادت

این کتاب بر اساس زندگی نامه 40 شهید روحانی و طلبه شهرستان خمینی شهر است. شوالی شهادت زندگی نامۀ کسانی است که در این عصر توانسته اند ردای سرخ جهاد و شهادت را بر قامت رسای حوزه و روحانیت بیفکنند.