مهمان مامان (خاطرات شهید مسعود آخوندی)
خانم نسیبه استکی در مقدمه کتاب اینگونه میگوید: وقتی برای چندمین بار این خاطرات را مرور میکنم عظمت کار شهید مسعود آخوندی برایم چندین برابر می شود وقتی از مادر پرسیدم چرا به رفتن آقا مسعود رضایت میدادید؟ با صدای لرزان جواب داد: چون نمیتوانستم ناراحتیاش را ببینم. وقتی میدیدم دوست دارد برود نه نمیآوردم.
مادر شهید چندین مرتبه برای سلامتی پسر نذر میکند و پای برهنه تا چندین امامزاده میرود ولی وقتی خبر شهادت فرزندش را میشنود حالش بسیار بد میشود و به قدری که حالا بعد از سال ها هنوز لباس مشکی را از تن در نیاورده است.
عالی ترین درجه عشق همین است ؛دوست بداری هر آنچه محبوبت دوست می دارد.
و این فقط داستان عشق یکی از ده ها هزار مادر شهید است.
در مستند کتاب مهمان مامان با زندگی شهید مسعود آخوندی از زبان نزدیکان او آشنا میشوید و در بخش پایانی کتاب میتوانید دست نوشته ها، یادداشت های روزانه و نامه های که شهید آخوندی برای خانواده ارسال میکردند را مطالعه کنید.
این کتاب همراه با یک مستند تصویری به شما جهت آشناییِ بیشتر با سبک زندگیِ این شهید بزرگوار کمک میکند.
برشی از کتاب
مثل همیشه با پیکان سفیدش دنبالم آمد. قرار بود با هم به نماز جمعه برویم. در بین راه متوجه شدم مسیر حرکت فرق میکند. با تعجب پرسیدم: کجا میرویم؟ با جدیت گفت: جایی کاری دارم. اول میرویم آنجا. از داخل کوچه پس کوچه ها رد شدیم. ماشین را کنار دیواری پارک کرد به اطرافم نگاه کردم. آنجا را نمیشناختم. رو کرد به من. وقتی صورت متعجب من را دید، لبخندی زد و گفت: تو همین جا منتظر بمان. من زود برمیگردم. بسته ای عقب ماشین بود. بسته را برداشت و پیاده شد. نه اسم آن شخصی را که با او کار داشت، گفت و نه اصلا اینکه چه کاری دارد. از روی بسته ای که دستش بود، حدس زدم که میخواهد به کسی کمک کند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که برگشت. خواستم بپرسم که کجا رفتی و داخل آن بسته چه بود؛ ولی بیخیال شدم. میدانستم اگر صلاح باشد، ِ خودش میگوید وگرنه من هرچه اصرار کنم، فایده ای ندارد. بعدها چند بار دیگر این اتفاق تکرار شد. با این تفاوت که هر بار، مکانش فرق میکرد. بعد از شهادتش فهمیدم که آنجا خانۀ رزمنده ها یا شهدایی بوده که خانواده هایشان نیاز مالی داشتند و مسعود از حقوق خودش به آنها کمک میکرد.کاک موسته فا
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند.
یکی از دغدغه هایی که در دهه های اخیر همیشه با آن مواجه بوده و هستیم، چگونگی انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل نوجوان است که در این میان هنر و ادبیات می تواند نقش بسزایی داشته باشد. شاید روایت قصه گونۀ زندگی نامه های شهدا و استفاده از هنر روایتگری داستانی بتواند علاوه بر آشنا ساختن نسل جوان با شهدا و شخصیت آنها، بخشی از خلأ مطالعه را هم که متأسفانه با آن مواجه هستیم پُر کند.
در کتاب سوم از این مجموعه شما با شهید مصطفی طیاره، فرمانده سپاه سقز آشنا می شوید.
شهید طیاره در پاک سازی سقّز، به ویژه روستاهای آن که به مرز منتهی میشد و بسیار آلوده به ضد انقلاب بود، نقش به سزایی داشت. او دیگر یکی از مردم سقز شده بود و بدون سلاح یا محافظ بین آنها رفت و آمد میکرد. مسابقه های ورزشی برایشان ترتیب میداد و خودش هم شرکت میکرد. سرکشی به خانه های مستضعفین سقز هم که جزو کارهای هر شبش بود. به همین خاطر وقتی کار پاک سازی شهر شروع شد، همه با جان ودل کمکش کردند. طوری که در یک شب، بیشتر از چهل خانۀ تیمی و مراکز چاپ و نشر ضدانقلابی ها تصرف شد و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از خانه های آن ها جمع آوری کردند.