در حال نمایش یک نتیجه

نمایش 9 24 36

مسافر زمان

روايتي از زندگي شهيد بزرگوار رحمت الله مصدق كاشاني که سعی در ترسیم گوشه هایی ازحیات پر رنج این بزرگوار دارد.

برشی از کتاب

عصمت سبد چوبي پُر از ظرف را از لب حوض بر داشت و از پله‌هاي ايوان بالا رفت. به اتاق كه آمد، با صحنه‌اي غير منتظره رو به رو شد. رحمت‌الله انگشتش را به ديوار چسبانده بود و فشار مي‌داد. چند قطره خون از شيار بين انگشتان تا روي مچ دستش سرازير شده بود. عصمت با حيرت و نگراني گفت: _چيشده؟ داري چيكار ميكني؟ ـ هيچي مادر. داشتم لباسمو ميدوختم كه يك دفعه سوزن رفت تو دستم! عصمت به پشت دست خودش زد و گفت: _واي! خدا مرگم بده! آخه بچه اين چه كاريه كه كردي؟ با شتاب به طرف پسرش رفت و خواست كمكش كند. ناگهان با ديدن سوزني كه در بند اول انگشت اشارۀ رحمت‌الله فرو رفته بود و از كنار ناخنش بيرون زده بود، بر جاي خود ميخكوب شد! رحمت‌الله بي‌درنگ دوباره انگشتش را به ديوار چسباند و فشار داد. بالاخره سوزن پرخون را كف دستش گذاشت و به طرف عصمت گرفت. عصمت ابروهايش را در هم كشيد و با عصبانيت داد زد: _آخه بچه‌جون مگه تو مادر نداري؟! به خودم مي‌گفتي تا لباست رو بدوزم! ـ آخه وقتي خودم مي‌تونم واسه چي شما رو به زحمت بندازم؟...