چه حکايت عجیبی است روايت آنان که در راه عشق، از همه چيزشان؛ مال، جوانی و جان گذشتند و حتی از بذل نام در راه محبوب، دريغ نکردند. معناي کلام در گذار زمان چه متفاوت ميشود و عشق يکي از آنهاست. که اينان به رنگ خون تفسريش کردند و حال معنايش قلب هاي کنده کاري شده روي هر ميز و نيمکت شده است...! به راستی چه قرائت هاي متفاوتی است از يک کلام! چه دشوار است در اين زمانه پرمدعا، نوشتن از مردانی بی ادعا!
اما اي شهيد گمنام! با همه تفاوت هایمان، در يک چيز مشترکيم؛ تو پلاکت، نامت، يادت و همه وجودت، برجریده عالم ثبت است و خدایی شدی و معبود را با گم نامی تناسبی نیست.
برشی از کتاب
هنوز هم اگر از من بپرسند: مسعود آخوندي را به چه چيز ميشناسي؟ ميگویم: به پيکان سفيد رنگش که با آن به در خانه مان ميآمد و از دغدغه هايش ميگفت. دغدغه اسلام، ايران، سياست و... . تحلیل هايش آنچنان قوي بود که مرا به شگفتی وا ميداشت! هر شب منتظر بودم که زنگ خانه مان را بزند و از مسائل روز کشور، باخربم کند. مسعود دل پر دردي داشت و همیشه دنبال کسي ميگشت که با هم اتفاقات را تحلیل کنند و چارهاي بيانديشند.
با تنی فرسوده و بيمار، همچنان عَلمش را محکم نگه داشته است؛ مادر مسعود را ميگویم که از زمان شهادت تک پسرش، هنوز پیراهن مشکي اش را درنياورده است. پیراهن مشکي او بيشتر از آنکه نشانه عزا باشد، علامت حيات است. پرچمی که جلوی مرگ ما را ميگیرد که مبادا فراموش کنيم براي بقاي اسلام و انقلاب، چه هزينه هايي داده ایم.