نمایش 9 24 36

ابودردا

90,000 تومان
داستان این کتاب خاطرات دوران رزمندگی احمد ابوودردا در قسمت خدماتی و پشتیبانی را تعریف می‌کند که بر خلاف دیگر کتاب‌ها داستان کتاب از پشت میدان جنگ است تا به ما نشان دهد همه رزمندگان در هر قسمتی که بودند از هیچ کوششی برای سربلندی میهن خودشون دریغ نمی‌کردند. 

برشی از کتاب

مدتی بود که اخبار نگران کننده شنیده می‌شد از گوشه و کنار خبر بیماری حضرت امام به گوش می‌رسید.و در بین مردم و بچه‌های بسیج محل رد و بدل می‌شد. تا اینکه از اخبار صدا و سیما رسماً خبر بستری شدن امام در بیمارستان پخش شد.

بی بی جان

حاج خانعلی نامی آشنا برای رزمندگان لشکر امام‌حسین(ع) است. مردی مسن و سبزه رو با محاسنی کم پشت و جثه‌ای کوچک و نسبتا خاص که در اکثر عملیات‌های لشکر در سنگر فرماندهی رفت و آمد داشت. گاهی او به سراغ حسین خرازی می‌رفت و گاهی حسین به سنگر استراق می‌آمد یا او را به سنگر فرماندهی فرا می‌خواند. ضرورت کار قسمت شنود واحد اطلاعات و عملیات باعث شده بود تا خانعلی و حتی نیروهای تحت امر وی بدون واسطه با فرماندهی لشکر مرتبط باشند. در مصاحبت با وی او را همچون پدری مهربان می‌یافتی که می‌توانستی تمام رمز و راز و ناگفته‌های درون سینه‌ات را برایش بازگو کنی. چهرۀ این مرد، تمام نجابت و صداقت را یک جا به نمایش می‌گذاشت. خانعلی همانی بود که می‌دیدی. بی‌بی جان باقری مادری است که در سخت‌ترین شرایط با صبوری و شکیبایی، همسر خویش را همراهی کرد و در تربیت فرزندان و حتی فرزندان نزدیکان خویش، اخلاق نیکو و اعتقادات مذهبی را به گونه‌ای در وجود آنان نهادینه کرد که همگی پای حفظ نظام و انقلاب از جان و مال و امال خویش گذشتند. بی بی جان در گوشه گوشه خاطرات و زندگی خانعلی جایگاه ویژهای داشت.

برشی از کتاب

فکر می‌کردم مرده‌ام. بدنم کرختی و سبکی خاصی داشت. تصاویر اطرافم مات و پشت پرده‌ای کدر قرار داشت. چیزهایی پشت این پرده کدر حرکت می‌کرد. انگار سایه‌ای بود که به این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی کشیده می‌شد و گاهی کوتاه به نظر می‌رسید. صدای مبهمی را همراه با سوت خفیفی می‌شنیدم. صدایی پشت سرهم تکرار می‌شد. بدون وقفه ً و کاملا ً منظم بود. خواستم حرکت بکنم. اصلا امکان نداشت. شنیده بودم، وقتی آدم‌ها می‌میرند، روحشان دور و بر جنازه حرکت می‌کند. من هم مرده بودم، انگار جنازه‌ام را با هلی‌کوپتر منتقل می‌کردند. این صدای تکرار شونده صدای هلی‌کوپتر بود. تازه داشتم متوجه می‌شدم .خوب بلاخره هم دارند میبرندمان برای سردخانه. چندوقت بعد هم می‌روم خانه، تشییع می‌شوم، مراسمی برای وداع می‌گیرند و دعایی و قرآنی می‌خوانند و خاک سپاری می‌شوم و تمام. سایه دوباره حرکت کرد، به سمت من می‌آمد و می‌خواست از کنارم بگذرد. درد شدیدی در بدنم احساس کردم. ناخواسته دستم حرکت کرد و به سایه خورد. هنوز تصویر او را مات و کدر داشتم. آقا، آقا، من زنده‌ام؟ بله عزیزم. کمک خلبان هلی‌کوپتر بود. درست نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم. من زنده‌ام؟ بله اگه زنده‌ام، پس منو ببـوس که مطمئـن بشم. خم شد. گرمی لب‌های او را روی پیشانی‌ام احسـاس کردم. از تاثیر مواد بـیهوشی به حالت خلسه رفته بودم. پس من هنوز نمرده‌ام، ولی چرا نمی‌توانم حرکت کنم؟ هلی‌کوپتر داشت به سمت پایین می‌رفت. هوشـیاری‌ام تـوام با درد شدیدی به سراغم آمد. نفس کشیدن برایم دردآور بود. همه جای بدنم می‌سوخت و درد می‌کرد. لحظه‌ای که هلی‌کوپتر به زمین نشست. گویی مرا از ارتفاعی به زمین انداختند. تمام تنم کوفته شد. ولی نه، انگار هنوز سرجای خودم بودم. حرکت برانکـارد دردم را تشدید می‌کرد. همه جا روشن شد. دوباره خاموش شد. شب شده بود. روشنایی و خاموشی مربوط به نورهای اطراف بود. دوباره روشن شد. . آقا ، اینجا کجاست؟ دزفول، توی هواپیمائیم...

به همه بگویید

این کتاب در مورد ویژگی های شخصیتی وخاطراتی از سردار شهید احمد ربانی است. احمد ربانی در سال 1334در خوراسگان به دنیا آمد. فشار رژیم پهلوی بر انقلابیون و مبارزان باعث شد احمد و چندتن از دوستانش به عرصه مبارزۀ مسلحانه با رژیم وارد شوند و با تهیه اسلحه در این عرصه گام نهند.

مثل خودش

60,000 تومان
حضرت آقا می فرمایند: در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند. یکی از دغدغه هایی که در دهه های اخیر همیشه با آن مواجه بوده و هستیم، چگونگی انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل نوجوان است که در این میان هنر و ادبیات می تواند نقش بسزایی داشته باشد. شاید روایت قصه گونۀ زندگی نامه های شهدا و استفاده از هنر روایتگری داستانی بتواند علاوه بر آشنا ساختن نسل جوان با شهدا و شخصیت آنها، بخشی از خلأ مطالعه را هم که متأسفانه با آن مواجه هستیم پُر کند. مثل خودش، کتاب اول از مجموعه سیمرغ است داستان ایثارِ شهید حسین قجه ای است. اولین نفری که از طرف احمد متوسلیان برای فرماندهی نخستین گردان تیپ 27 محمد رسول الله انتخاب شد. در عملیات فتح المبین به همراه گردان تحت امرش با نفوذ 25 کیلومتری در بین مواضع دشمن نقش اصلی را در تصرف توپ خانه عراق داشتند و ستون فقرات سپاه چهارم ارتش عراق را در هم شکستند و 180 قبضه توپ به غنیمت گرفتند.

برشی از کتاب

حرف‌هایی که راجع به او می‌گفتند، لابد درست بوده. ببین چطور شیش‌تیغه کرده! - پس می‌گفتند کشتندش! اینکه دوباره سروکله‌ش پیدا شد! - یکی از بچه‌ها می‌گفت: از انقلاب و سپاه بریده. نکنه این مدت زندان بوده؟ - آره بعید هم نیست. همین آقا بود که می‌خواست ما رو ارشاد کنه؟ ببین به چه وضعیتی دراومده! صدای پچ‌پچ دو نفری که کمی عقب‌تر از حسین و آن‌طرف مینی‌بوس نشسته بودند، او را به خود آورد. برای لحظاتی رشتۀ افکاری که در ذهن می‌پروراند از هم گسیخت؛ اما بهتر بود توجهی به آن‌ها نداشته باشد. «ولِشون کن. بذار هرچی دلشون می‌خواد بگن.» از وقتی که تنور انقلاب گرم شده بود، روزی نبود که چیزی نشنود؛ برخی موافق و برخی مخالف؛ برخی جـدی، برخی به استهزاء. او می دانست اگر بخواهد به حرف مردم گوش بدهد از کار اصلی اش باز خواهد ماند.