نمایش 9 24 36

همسایه ماهی ها

قیمت اصلی 130,000 تومان بود.قیمت فعلی 129,500 تومان است.
در دل سختی ‌های عجیب جنگ رشد های بزرگی هم بود. سختی ‌‌های که اکبر کاظمی شاید یکی از آن آدم ‌هایی باشد که مزه‌اش را خوب چشیده است، آن هم درست وسط میدان مین وقتی برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر8 وارد خاک عراق شد. اما از بد حادثه پانزده روز و شانزده شب بیخ گوش عراقی‌ها و چند فرسخی ‌شان زمین‌گیر می‌شود جوری که نه راه پیش داشته، نه راه پس! او در این معرکه نه تنها پایش روی مین رفته و توان حرکت کردن از او گرفته می‌شود. روز به روز هم ضعیف تر می‌شود. خودش می‌گوید که علف ‌ها و بوته‌ ها رواندازش وآب رودخانه (شیلر) تنها خوراکش و کرم‌ها و گراز‌ها تنها همدم‌ هایش در آن روز‌ها و شب‌ها بودند. چهره‌اش هم آنقدر عوض می‌شود که موقع نجاتش همه او را یک سرباز عراقی می‌دانند تا یک رزمنده ایرانی. اتفاقی که حالا سی و اندی سال از وقوع آن می‌گذرد.

برشی از کتاب

صبح، طبق معمول گرازی که با آن انس گرفته بودم، آمد سراغ دوست جدیدش. کمی عقب تر ایستاد و ظهر هم زودتر از روزهای قبلی رفت. این گراز هم فهمیده امروز روز آخر من است. این حیوان ها حسشان قوی است. او هم حس می‌کرد که دیگر جان و توانی برایم نمانده. ناخودآگاه و برای هزارمین بار در آن چند روز بغضم باز شد و اشک از چشم هایم راه افتاد. خدایا...! کمکم کن! نزدیک ظهر به یاد زیارت کربلا افتادم. «مگه نه اینکه ما اومدیم جبهه تا راه کربلا باز بشه؟ خب پس من الآن در مسیر بازشدن حرم امامم، دارم جونم رو میدم. حس کردم دلم حال و هوای تازه ای پیدا کرده. دلم یک زیارت خوب می‌خواست. در ذهنم برای زیارت امام حسین نیت کردم و رویم را به طرفی چرخاندم که حدس می‌ زدم سمت عراق باشد: آقاجان امروز می‌خوام بیام زیارت شما. دلم هوای شما رو داره. الآن فقط شما رو می‌خوام و دیگه هیچ. چشمانم بسته شد و از هوش رفتم. چشم که باز کردم، هنوز هوای زیارت امام را داشتم. به یاد روضه هایی افتادم که مداح ها می‌خواندند: بیاین با پای دل بریم کربا... منم امروز با پای دل میرم زیارت امام حسین. » تصمیم گرفتم در ذهنم به زیارت امامم بروم. خودم را تصور کردم که از این بدن خسته و مجروح دارم جدا می‌ شوم. بعد حرکت می‌کنم به طرفی که انگار می‌دانم به کربلا می‌رسد. از روی کوه ها رد می‌شوم، از یکی دو شهر هم عبور می‌کنم. می ‌رسم به شهری که می ‌دانم کربلا است. جایی از شهر، یک گنبد طلایی هست که من را می ‌کشاند به طرف خودش. می‌ روم جلوتر... بی تاب و بی قرارم. حرم امام را که می ‌بینم، دیگر تاب نمی ‌آورم. گریه ام بیشتر می‌ شود. داخل حرم می‌ شوم. هنوز نمی ‌توانم گریه ام را کنترل کنم. می‌ روم کنار ضریح. سرم را می‌گذارم جایی که حس می ‌کنم پای امام است. سلام می کنم. گریه می ‌کنم.
0 روز 00 ساعت 00 دقیقه 00 ثانیه

ابودردا

90,000 تومان
داستان این کتاب خاطرات دوران رزمندگی احمد ابوودردا در قسمت خدماتی و پشتیبانی را تعریف می‌کند که بر خلاف دیگر کتاب‌ها داستان کتاب از پشت میدان جنگ است تا به ما نشان دهد همه رزمندگان در هر قسمتی که بودند از هیچ کوششی برای سربلندی میهن خودشون دریغ نمی‌کردند. 

برشی از کتاب

مدتی بود که اخبار نگران کننده شنیده می‌شد از گوشه و کنار خبر بیماری حضرت امام به گوش می‌رسید.و در بین مردم و بچه‌های بسیج محل رد و بدل می‌شد. تا اینکه از اخبار صدا و سیما رسماً خبر بستری شدن امام در بیمارستان پخش شد.

بی بی جان

حاج خانعلی نامی آشنا برای رزمندگان لشکر امام‌حسین(ع) است. مردی مسن و سبزه رو با محاسنی کم پشت و جثه‌ای کوچک و نسبتا خاص که در اکثر عملیات‌های لشکر در سنگر فرماندهی رفت و آمد داشت. گاهی او به سراغ حسین خرازی می‌رفت و گاهی حسین به سنگر استراق می‌آمد یا او را به سنگر فرماندهی فرا می‌خواند. ضرورت کار قسمت شنود واحد اطلاعات و عملیات باعث شده بود تا خانعلی و حتی نیروهای تحت امر وی بدون واسطه با فرماندهی لشکر مرتبط باشند. در مصاحبت با وی او را همچون پدری مهربان می‌یافتی که می‌توانستی تمام رمز و راز و ناگفته‌های درون سینه‌ات را برایش بازگو کنی. چهرۀ این مرد، تمام نجابت و صداقت را یک جا به نمایش می‌گذاشت. خانعلی همانی بود که می‌دیدی. بی‌بی جان باقری مادری است که در سخت‌ترین شرایط با صبوری و شکیبایی، همسر خویش را همراهی کرد و در تربیت فرزندان و حتی فرزندان نزدیکان خویش، اخلاق نیکو و اعتقادات مذهبی را به گونه‌ای در وجود آنان نهادینه کرد که همگی پای حفظ نظام و انقلاب از جان و مال و امال خویش گذشتند. بی بی جان در گوشه گوشه خاطرات و زندگی خانعلی جایگاه ویژهای داشت.

برشی از کتاب

فکر می‌کردم مرده‌ام. بدنم کرختی و سبکی خاصی داشت. تصاویر اطرافم مات و پشت پرده‌ای کدر قرار داشت. چیزهایی پشت این پرده کدر حرکت می‌کرد. انگار سایه‌ای بود که به این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی کشیده می‌شد و گاهی کوتاه به نظر می‌رسید. صدای مبهمی را همراه با سوت خفیفی می‌شنیدم. صدایی پشت سرهم تکرار می‌شد. بدون وقفه ً و کاملا ً منظم بود. خواستم حرکت بکنم. اصلا امکان نداشت. شنیده بودم، وقتی آدم‌ها می‌میرند، روحشان دور و بر جنازه حرکت می‌کند. من هم مرده بودم، انگار جنازه‌ام را با هلی‌کوپتر منتقل می‌کردند. این صدای تکرار شونده صدای هلی‌کوپتر بود. تازه داشتم متوجه می‌شدم .خوب بلاخره هم دارند میبرندمان برای سردخانه. چندوقت بعد هم می‌روم خانه، تشییع می‌شوم، مراسمی برای وداع می‌گیرند و دعایی و قرآنی می‌خوانند و خاک سپاری می‌شوم و تمام. سایه دوباره حرکت کرد، به سمت من می‌آمد و می‌خواست از کنارم بگذرد. درد شدیدی در بدنم احساس کردم. ناخواسته دستم حرکت کرد و به سایه خورد. هنوز تصویر او را مات و کدر داشتم. آقا، آقا، من زنده‌ام؟ بله عزیزم. کمک خلبان هلی‌کوپتر بود. درست نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم. من زنده‌ام؟ بله اگه زنده‌ام، پس منو ببـوس که مطمئـن بشم. خم شد. گرمی لب‌های او را روی پیشانی‌ام احسـاس کردم. از تاثیر مواد بـیهوشی به حالت خلسه رفته بودم. پس من هنوز نمرده‌ام، ولی چرا نمی‌توانم حرکت کنم؟ هلی‌کوپتر داشت به سمت پایین می‌رفت. هوشـیاری‌ام تـوام با درد شدیدی به سراغم آمد. نفس کشیدن برایم دردآور بود. همه جای بدنم می‌سوخت و درد می‌کرد. لحظه‌ای که هلی‌کوپتر به زمین نشست. گویی مرا از ارتفاعی به زمین انداختند. تمام تنم کوفته شد. ولی نه، انگار هنوز سرجای خودم بودم. حرکت برانکـارد دردم را تشدید می‌کرد. همه جا روشن شد. دوباره خاموش شد. شب شده بود. روشنایی و خاموشی مربوط به نورهای اطراف بود. دوباره روشن شد. . آقا ، اینجا کجاست؟ دزفول، توی هواپیمائیم...

بنیان مرصوص

این کتاب برگرفته از خاطرات سردار جانباز ازادۀ شهید حاج محمدعلی کاشی است. ایشان در زمان دفاع مقدس، در حالی که مسئول زرهی تیپ سه لشکر هشت نجف اشرف است، در عملیات والفجر مقدماتی اسیر می‌شود و با مجروحیت شدید، به مدت 8 سال در بند اسارت می‌ماند.

بازمانده حماسه هویزه

سال ها از جنگ گذشته است و خاطرات زیادی در قلب های جوانان این سرزمین ریشه دوانده است. این خاطرات یادآور ایثار و گذشت جوانانی است که به فرمان رهبر خود حضرت روح الله لبیک گفتند و تا پای جان در مسیر عشق و فداکاری مکتب سیدالشهدا پیش رفتند. مردان کوچک سال، آن روز اسطورة مقاومت شدند که تمام دنیا از آن تاریخ ماندگار درس ایثار و مقاومت یاد بگیرند. در این میان مردی که آن زمان چند بهار از عمرش می‌گذشت، پایش به جبهه و جنگ باز شد و همراه این قافلة حسینی، رزمندة میدان جنگ شد. باقر مارانی که روزی در خرمشهر، کوچه به کوچه در مقابل دشمنان اسلام ایستاد و در سوسنگرد در کنار دوستان شهیدش دشمنان را از شهر بیرون راند و در هویزه در کنار شهید حسین علم‌الهدی تا آخرین لحظه، مقاومت کرد و شاهد پرپر شدن یاران حسین در دشت هویزه بود؛ خاطراتی در سینه از صحنه‌هایی که فقط او در آن معرکه با چشم خود دیده، نهفته دارد. او سال‌ها بر این راز، ُمهر سکوت زده بود اما سرانجام واقعیت خیانت بنی‌صدر در عملیات هویزه توسط این رزمندۀ کوچک سال آن زمان، برملا شد. 

برشی از کتاب

 آمدند به من گفتند: از بين اين چراغ مركبي‌ها بايد بروي. گفتم: باشه. از بين چراغ مركبي‌ها رفتيم. يک شيار بود، بايد اين شيار را دور مي زديم. یک خمپاره دهانه شيار بود و نمی‌گذاشت که ما عبور کنیم تا بعد از سپیدۀ صبح حدود 1 ساعت بعد از آفتاب نگذاشت، ما از اينجا تكان بخوريم. يعني غيرممكن بود از اينجا جان سالم به درببري. بعد یک دفعه آتش این خمپاره قطع شد. يک روحاني داشتيم، بچه سيد  بود. خيلي مؤمن، متدين و تعصبي بود. يک برادری به نام حسن هم داشتيم توپچي بود. -خدا بيامرزدش- حسن خيلي ناراحت بود، به طوری که آمد و اين موهای من را كشيد و گفت: اگر مي‌ترسي بيا بالا تا من بشينم پشتش و بروم يعني دست انداخت پشت سر من و موهای من را گرفت و كشيد بالا. حالا تركش هم از اين طرف و آن طرفش رد می‌شد. هر چه مي‌گفتم: بابا! خودم می‌روم، گفت: نه تو مي‌ترسي. بيا بالا تا من بروم. ببين پشت سرت چقدر تانک هست، بيا بالا من رد مي‌شوم. من می‌گفتم: اگر تانك اينجا زده مي شد، راه هم اينجا بسته می‌شد. من اين در فكرم بود كه بايد تانك از اينجا سالم رد شود. بالاخره آتش قطع شد و ما عبور کردیم و از شيار بالا آمدیدم. گرد و دود و آتش همه جا را گرفته بود. از بس عراقی ها آتش ریخته بودند و با توپخانه کارکرده بودند.

با ستارگان یزدل

این کتاب در مورد زندگی نامه و آثار شهدای یزدل است.

با خلوت ملکوتیان

برگرفته از یادمان شهیدان هشت سال دفاع مقدس محله لادان است.

کاک موسته فا

60,000 تومان
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند. یکی از دغدغه هایی که در دهه های اخیر همیشه با آن مواجه بوده و هستیم، چگونگی انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل نوجوان است که در این میان هنر و ادبیات می تواند نقش بسزایی داشته باشد. شاید روایت قصه گونۀ زندگی نامه های شهدا و استفاده از هنر روایتگری داستانی بتواند علاوه بر آشنا ساختن نسل جوان با شهدا و شخصیت آنها، بخشی از خلأ مطالعه را هم که متأسفانه با آن مواجه هستیم پُر کند. در کتاب سوم از این مجموعه شما با شهید مصطفی طیاره، فرمانده سپاه سقز آشنا می شوید. شهید طیاره در پاک سازی سقّز، به ویژه روستاهای آن که به مرز منتهی می‌شد و بسیار آلوده به ضد انقلاب بود، نقش به سزایی داشت. او دیگر یکی از مردم سقز شده بود و بدون سلاح یا محافظ بین آنها رفت و آمد می‌کرد. مسابقه های ورزشی برایشان ترتیب می‌داد و خودش هم شرکت می‌کرد. سرکشی به خانه های مستضعفین سقز هم که جزو کارهای هر شبش بود. به همین خاطر وقتی کار پاک سازی شهر شروع شد، همه با جان ودل کمکش کردند. طوری که در یک شب، بیشتر از چهل خانۀ تیمی و مراکز چاپ و نشر ضدانقلابی ها تصرف شد و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از خانه های آن ها جمع آوری کردند.

برشی از کتاب

دختر نامه را تا کرد و گفت: "فاطمه خانم اینکه همون نامۀ چند ماه پیشه؛ یعنی تو این چهار ماه هیچ نامۀ دیگه ای نفرستاده". - نه همیشه می گه سرم شلوغه و رسیدگی به مردم کُرد واجب تره. زن حاج اسدالله بشقابی کوچک از شیرینی کشمشی جلوی فاطمه تعارف کرد. - خب اگه جاش خوبه و حالش خوبه، چرا اینقدر مثل مرغ پرکنده خودتونو به این در و اون در می زنین؟ - ناراحتیام از اینه که خیلی دلش می خواد شهید بشه. حتی چند ماه پیش که منوچهر و غلامعلی با مصطفی از سنندج رفته بودن سقز، توی راه راننده خوابش میگیره و ماشینشون چپ می شه و تا لب پرتگاه میره؛ اما خدا رو شکر هم همشون سالم می مونن. مصطفی تا از ماشین می یاد پایین می گه حیف شد، داشتیم سه تا داداشی با هم شهید می شدیما؛ اما اینکه به دستِ دشمن شهید شیم طعمش بهتره.