نمایش 9 24 36

آسمانی های خاکی 9 (سیداکبر اعتصامی)

از ابتدای پیروزی انقلاب همواره در صحنه حضور داشت. فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی و شرکت در اردوهای جهادی باغ ابریشم نخستین تجربه بود. در سال 1359 پس از پیگیرهای چند ماهه توانست به کردستان اعزام شود. کمی سن و نداشتن تجربه لازم نظامی مانع پذیرش او از سوی مسئولین وقت سپاه پاسداران و اعزام به منطقه حساس کردستان بود. این نیرو در محل دادگاه انقلاب سنندج که در محاصره و حمله نیروهای ضدانقلاب بود، مستقر شد. سیداکبر در عملیات آزادسازی شهر بانه نیز شرکت داشت. با شروع جنگ تحمیلی و پس جبهه های جنوب کشور عزیمت کرد. از 6 ماه حضور مؤثر در کردستان، به دلیل سابقه حضور در واحد زرهی لشکر امام حسین، (علیه السلام) در عملیات والفجر از سوی مرتضی بختیاری به فرماندهی گروهان یکم از گردان 14 معصوم منصوب شد.

از میمک تا آن سوی مجنون

این کتاب بر اساس خاطرات آزاده جانباز مرتضی بختیاری فرمانده گردان چهارده معصوم لشکر8 نجف اشرف است. متن حاضر شامل سه بخش اصلی است. در ابتدا به خانواده، دورۀ کودکی، تحصیل و اشتغال راوی پرداخته شده، در ادامه به دوران انقلاب و خدمت سربازی می‌رسد. دوران دفاع مقدس شامل حضور راوی در عملیات های مختلف مانند: طریق القدس، فتح المبین، والفجر مقدماتی، والفجر،1 والفجر،2 والفجر4 و عملیات خیبر است.

نیمه راه بهشت ( روایت جانبازان ۷۰ درصد شهرستان خمینی‌شهر )

آنچه در پی ‌می ‌آید، روایتی ناب از روند زندگی و نائل‌شدن به درجه جانبازی و حاصل مصاحبه فعال با جانبازان ســرافراز 70 درصد شهرستان خمینی‌شهر اســت. در ابتدا قرار بر این نبــود که مجموعه کنونی فراهــم آید و طرح اصلی پژوهش بر محور بازیابی مشــکلات و مســائل پیش روی جانباز و خانواده او در طول بیش از ســه دهه جانبازی بــود. با توجه به هدفمند و روشــمند بودن مصاحبه‌ها، به نظر رســید مقدمه ورود به بحث و موضوع اصلی، روایتی زیبا، جالب و در عین ‌حال دردناک از نحوۀ جانبازی این ایثارگران، می‌تواند خود به زیور طبع آراسته شود آن‌ هم با تمام فراز و فرود روایت‌ها. راویان ایثارگر این مجموعه در ســه دســته مصدومین شیمیایی، قطع نخاع و عضو و جانبازان اعصاب و روان، هرکدام به یکی از محلات خمینی‌شــهر تعلق دارند؛ زندگی آنان از تولد تا نقطه جانبازی داستانی شنیدنی و عبرت‌آموز است.

ملاقات با غریبه‌ها (خاطرات آزاده سرافراز قدرت‌الله مهرابی‌کوشکی)

آنچه نوشته ام به چشم خویش دیده ام و لمس کرده ام؛ با پرهیز از اغراق و زیاده روی از روی صدق دل و به صورت خلاصه نوشتم تا برای آیندگان تصویری باشد از ایثار و مقاومت و صبر و پایداری عده ای از جوانان این مرزوبوم تا آنان بدانند استقلال این مرزوبوم ارزان به دست نیامده است؛ نسل جوان ما مشتاق آن هستند که از خاطرات آزادگان درس ایثار، صبر و مقاومت بگیرند. نسل جوان میخواهد با تهذیب نفس و نوع دوستی که در میان اسرا حاکم بود، آشنا شود؛ باید مظلومیت اسرا برای همه شناخته شود و این را نباید از غیر انتظار داشت.

برشی از کتاب

عراقی ها دور مان را بستند به رگبار و فریاد میزدند: قف، قف. دیگر گلولهای از طرف ما شلیک نمیشد. توپخانه خودی خط را میزد تا از شدت کار عراقی ها کم کند. هنوز درگیری ها ادامه داشت, اما فایده ای نداشت. چون دستور عقب نشینی صادرشده بود و جنگیدن بی فایده بود. من به فرار فکر می کردم اما دور تا دورمان محاصره بود. چند مجروح همراه دسته ما بود. محمدتقی وطن خواه از ناحیه پا ترکش خورده بود. حال ابراهیم فخاری و حاجی شیروی از همه بدتر بود. آتش تمام لباس ابراهیم را سوزانده بود وجز کفش هایش هیچ چیز به تن نداشت. از درد می نالید و مدام میگفت: اخی، طبیب. اخی، طبیب. هراس عجیبی همه مان را گرفته بود. کسی با کسی حرف نمیزد. همه در فکر خودشان بودند.

طلایه‌داران عشق (شهدای محله کهندژ)

برگرفته از زندگی نامه تعدادی از شهدای محله ی بوستان کهندژ است. در این راه از اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان خمینی شهر، مصاحبه حضوری با خانواده شهدا و همروایی و گردآوری خاطرات رزمندگان استفاده شده است؛ تا قدمی هرچند کوچک در برآورده شدن اهداف فوق برداشته باشم و بتوانم رسالتی که خون شهدا بـر گردن ما نهاده اند را به سرانجام برسانم.

سلام دایی جون

خاطرات و دست نوشته‌های شهید ابراهیم براتی احمدآبادی است که خواننده را با شرایط منطقه درچه دراوایل پیروزی انقلاب، چالش‌های پیشروی نیروهای انقلابی، وضعیت جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، اوضاع اجتماعی و فرهنگی مردم در پشت جبهه و بخشی از مسائل شخصی و زندگی خصوصی آن شهید بزرگوار آشنا می‌سازد.

برشی از کتاب

قرآن را داخل ساکش گذاشت و با همه خانواده یکی یکی خداحافظی کرد. با آن همه حیا که داشت برای اولین بار خواهرانش را در آغوش کشید و با آنها روبوسی و خداحافظی کرد. خواهر بزرگش گفت: این بار شهید می‌شود؛ از همه رفتارهای جدیدش پیداست. ناگهان زد زیر گریه. من از دست او خیلی عصبانی شدم اما خودم هم به چنین نتیجه ای رسیده بودم و جرئت اینکه به زبان بیاورم نداشتم. با پدر پیر و مریضش خداحافظی کرد و ازلابه لای درخت‌های گردوی دو طرف حیاط رد شد و رفت. بقیه تا سر کوچه دنبالش می‌رفتند و گریه می‌کردند؛ اما من تاب دیدن و رفتن این یکی را دیگر نداشتم. همان جا ماندم و بلند بلند به سینه می‌کوبیدم و گریه می‌کردم. وقتی همه برگشتند یکی از بچه‌ها به برادرش می‌گفت:چقدر عمو برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد. دیگری جواب داد: حتما دلش نمی‌آمد ما را تنها بگذارد