نمایش 9 24 36

هزار از بیست (سردار شهید رضا کریمی به روایت بتول بنکدار)

این مجموعه کتاب روایتی از شهید رضا کریمی است که در سال 1349 متولد شد و معاون لجستیک سپاه بود و در سال 1362 ازدواج کردند و بر اثر مجروحیت شیمیایی در سال 1381 به شهادت رسیدند.

نزدیک است (سردار شهید اصغر جوانی به روایت زهرا جوانی)

این کتاب روایتی از شهید اصغر جوانی است. ایشان در سال 1340 متولد شدند و فرمانده سپاه بوکان بودند. در سال 1358 ازدواج کرده و در سال 1362 در سردشت مهاباد به شهادت رسیدند.

جنگی که تمام نشد (سردار شهید علی رضاییان به روایت فاطمه طالبی)

جنگی که تمام نشد روایتی از همسر شهید علی رضائیان است که در سال 1326 متولد شدندکه فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا بودند و در سال 1350 ازدواج کردند و در بانه در سال 1362 به شهادت رسیدند.

گزارشی از زندگی من

این کتاب، برگرفته از یادداشت های روزانه سردار شهید علی رضاییان است. وی در سال 1326 در فیروز آباد تهران به دنیا آمد و می‌توان گفت وی شخصیت خاصی داشته است. شهید رضاییان در اوایل سال 1359 به کردستان اعزام شد و با رشادت‌های خود درآزادسازی شهر سنندج نقش مهمی را ایفا کرد.

برشی از کتاب

30/01/1361 صبح جهت تلفن به دارخوین رفتم. هواپیما ها حمله کردند و سه نقطه را بمباران کرده و سمت شرقی دژبانی چند نفر از برادران شهید شدند. سپس به قرارگاه فتح رفتم و با برادر رشید راجع به مسائل تیپها صحبت نمودیم. بعداً با برادر سرهنگ آخوندزاده، مسئول برادران ارتش جلسه ای داشتیم. بعدازظهر همراه برادر رشید به شهررفتم و از محل توپخانه دیدن کردیم. آن طرف آب، مقداری مواضع ما را کوبیدند. بعد به نیروهایی که آن طرف آب بود، سرکشی کردم. پس از نماز جماعت، برادر رشید با برادر خرازی و برادر ربیعی راجع مسائل و مشکلات تا ساعت 10 شب صحبت نمودند.

سه تایم پنج دقیقه ای

نام کتاب به مسابقات کشتی‌ای که در سه تایم پنج دقیقه ای برگزار می‌شده اشاره می‌کند. نویسنده این کتاب زندگی شهید عباس حسن پورمقدم را در سه قسمت از زبان راوی های متفاوت بیان می‌کند. خانم مهری السادات معرک نژاد در مورد کتاب اینگونه توضیح می دهند: شهید عباس حسن پورمقدم یکی از شهدایی است که نوجوانی و جوانی پرشوری داشته و مانند بسیاری از همرزمانش در مبارزات قبل انقلاب شرکت می کرده. ایشان به ورزش کشتی علاقه زیادی داشته و توانسته مقام هایی را در مسابقات کسب کند. در دوران دبیرستان با دوستانی که بعدا تعدادی از آن ها در جنگ تحمیلی شهید شدند یک گروه ویژه بحث‌ های اعتقادی و مبارزاتی با عنوان خون برشمشیر تشکیل می دهد. اوج فعالیت ایشان در دوران دفاع مقدس است، از روزهایی که ایشان با رشادت، هوش و ذکاوت خود به گونه متفاوت گذرانده و در آخر به درجه شهادت نائل شد.

برشی از کتاب

هیچکس دیگری پایین نبود. عباس منقل اسفند را از حاج خانمی تقریبا که دم در ایستاده بود گرفت و آمد وسط مینی بوس. فوت محمکی کرد بین زغال ها و دود اسفند را از هر دو طرف فرستاد. سرفة همه در آمد. - این دود رو دادم اول کاری بخورین که بدونین اینجایی که داریم میریم قراره فقط دود بخوریم. درسته که اول می‌ریم تهران اما بعدش جنگه. هر کس فکر می‌کنه داریم می‌ریم گشت و گذار یا دلش برای ننه اش تنگ میشه یا قاقالی لی میخواد، همین جا پیاده شه. محسن از اول مینی بوس صلواتی چاق کرد و همه برای ابراز آمادگی صلوات گوش کرکنی فرستادند. عباس منقل را پس حاج خانم داد و دوباره ایستاد وسط ميني بوس. نه، پس معلومه آموزش های این چند وقت بی فایده نبوده. محسن از آن جلو دوباره صلوات چاق کرد. حسن که هنوز سرفه می‌کرد بلند شد و گفت: اگه میخواین تا خود آبادان دیگه صلوات نفرسین، بلند صلوات. عباس اشاره ای به راننده کرد و ماشین راه افتاد. دستش را گرفت لبة یکی از صندلی‌ها تا محکم ‌تر بایستد. اگه میخواین تا آبادان صلوات نفرسین محسن و حسن رو بندازین پایین. دوباره همه صلوات فرستادند...

کاک موسته فا

60,000 تومان
حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند. یکی از دغدغه هایی که در دهه های اخیر همیشه با آن مواجه بوده و هستیم، چگونگی انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل نوجوان است که در این میان هنر و ادبیات می تواند نقش بسزایی داشته باشد. شاید روایت قصه گونۀ زندگی نامه های شهدا و استفاده از هنر روایتگری داستانی بتواند علاوه بر آشنا ساختن نسل جوان با شهدا و شخصیت آنها، بخشی از خلأ مطالعه را هم که متأسفانه با آن مواجه هستیم پُر کند. در کتاب سوم از این مجموعه شما با شهید مصطفی طیاره، فرمانده سپاه سقز آشنا می شوید. شهید طیاره در پاک سازی سقّز، به ویژه روستاهای آن که به مرز منتهی می‌شد و بسیار آلوده به ضد انقلاب بود، نقش به سزایی داشت. او دیگر یکی از مردم سقز شده بود و بدون سلاح یا محافظ بین آنها رفت و آمد می‌کرد. مسابقه های ورزشی برایشان ترتیب می‌داد و خودش هم شرکت می‌کرد. سرکشی به خانه های مستضعفین سقز هم که جزو کارهای هر شبش بود. به همین خاطر وقتی کار پاک سازی شهر شروع شد، همه با جان ودل کمکش کردند. طوری که در یک شب، بیشتر از چهل خانۀ تیمی و مراکز چاپ و نشر ضدانقلابی ها تصرف شد و مقدار زیادی اسلحه و مهمات از خانه های آن ها جمع آوری کردند.

برشی از کتاب

دختر نامه را تا کرد و گفت: "فاطمه خانم اینکه همون نامۀ چند ماه پیشه؛ یعنی تو این چهار ماه هیچ نامۀ دیگه ای نفرستاده". - نه همیشه می گه سرم شلوغه و رسیدگی به مردم کُرد واجب تره. زن حاج اسدالله بشقابی کوچک از شیرینی کشمشی جلوی فاطمه تعارف کرد. - خب اگه جاش خوبه و حالش خوبه، چرا اینقدر مثل مرغ پرکنده خودتونو به این در و اون در می زنین؟ - ناراحتیام از اینه که خیلی دلش می خواد شهید بشه. حتی چند ماه پیش که منوچهر و غلامعلی با مصطفی از سنندج رفته بودن سقز، توی راه راننده خوابش میگیره و ماشینشون چپ می شه و تا لب پرتگاه میره؛ اما خدا رو شکر هم همشون سالم می مونن. مصطفی تا از ماشین می یاد پایین می گه حیف شد، داشتیم سه تا داداشی با هم شهید می شدیما؛ اما اینکه به دستِ دشمن شهید شیم طعمش بهتره.