سلام به تاریکی شب آنگاه که در دل ظلماتش هدایت و نور و عشق را پیدا کردیم نقرهایترین پلاکهای دنیا را دیدیم که همچون مدال افتخاری بر سینه سربازان شب روی تخریب میدرخشید.در دل این تاریکیها و به دور از هیاهو و دوربینها فقط خدا شاهد بود که مین و مهتاب تنها یک عبارت زیبای ادبی نبود بلکه این سربازان شجاع تخریب بودند که در زیر نور مهتاب خطرها را به جان خریدند. چه مینها که خنثی کردند و چه جانهایی که در این راه قربانی شد. حبیبالله اسماعیلی یکی از همین سربازان جان برکف تخریب است که در این کتاب بخشی از تجریبات تلخ و شیرین ایشان را میخوانیم.
برشی از کتاب
بـه خـط رفتیـم. کار شـروع شـد و تعـدادی میـن را مسـلح کـردم و کاشـتم. بعـد از مـدت کوتاهـی بچههـا گفتنـد: «دایـی اسـمال، مینهـا تمـام شـد»! تعجـب کـردم؛ چـون کار را تـازه شـروع کـرده بودیـم و از سـه گونـی میـن، حـدود یـک گونـی اسـتفاده شـده بـود!
پــس بقیۀ مینهــا چــه شــده بــود؟ دوســتان بــا خنــده و خون ً ســردی گفتنــد: «فعــلا کنسـرو ماهـی موجـود اسـت» تعجـب کـردم کـه ایـن چـه شـوخی بیجایـی اسـت! بلـه.
ظاهـرا قبـل از آمـدن مـا، خشـایار یـک سـرویس تـدارکات بـرای بچههـای خـط آورده و تخلیـه کـرده بـود. بچههـا موقـع پیادهشـدن از خشـایار، در تاریکـی شـب، گونـی کنسـرو را بهجـای میـن برداشـته و بـر دوش گرفتـه و نفسزنـان تـا سـنگر کمیـن آورده بودنـد...