نمایش 9 24 36

معمای دولتو

این کتاب داستانی بر اساس واقعه اسفبار بمباران زندان دولتو در نوار مرزی شهرستان سردشت است. دولتو روستايي از روستاهاي استان آذربايجان غربي است كه در نقطۀ صفر مرزي در شمال غرب شهر سردشت، بين مرز ايران و عراق قرار دارد.

برشی از کتاب

غُرش رعدآساي چند فروند هواپيماي جنگي كه دل آسمان را شكافت و زنـدان را به لرزه درآورد، رشتۀ افكارش را در هم پيچيد؛ يك فروند هواپيماي سوخوي سفيد رنگ كه روي كـوه‌هـاي اطـراف چرخـي زد و آمـد روي زندان. حسين به طرف حميدرضا دويد، «يعني هواپيماها خودين؟» حميدرضا كه بهت زده بود، چيزي نگفت و فقط به آسمان نگاه كرد. حسين كه هنوز جواب سئوال قبلي‌اش را نگرفته بود، اين بار با لحني جديتر پرسيد: «يعني براي نجات ما اومدن يا...؟» اما باز هم جوابي نشنيد. حميدرضا ساكت و بي حركت ايستاده بود و زل زده بود به آسمان. در همين موقع بود كه نگهبان‌ها، سوت زنان بـه طـرف اُسـرا يـورش آوردند و با هر چه كه در دست داشتند به آنهـا حملـه كردنـد. حسـين و حميدرضا در كشاكش بين نگهبان‌ها و اُسرا از هم دور شـدند و بـا مـوج جمعيت به داخل ساختمان زندان كشيده شدند. درها بسته شد و صـداي قفل آنها از پشت، دل حسين را لرزاند، البتـه نـه از روي تـرس، بلكـه از روي نگراني و سردرگمي. نفس‌ها در سينه حبس شده بود. كسي حرفـي نمـيزد. كوچـكتـرين صدايي به گوش نمي رسيد. حسين در دل نجوا مي‌كرد «خدايا! خـودم و همۀ همرزمام رو به تو مي‌سپارم...

مردم یار (براساس خاطرات برادر حاج محمد زين‌العابدين بهيار)

محمد زین ‌العابدین بهيار به سال 1334 در خانواده‌اي مذهبي در اصفهان به دنيا آمد. دوران كودكي‌اش را در شهر اصفهان پشت سر گذاشت. سال دوم دبستان بود كه به دليل بيماري ناشناخته‌اي از هر دو پا فلج شد و پزشكان از مداوایش نااميد شدند، اما مادرش كه زن باایمان و معتقدي بود با توسل به حضرت زین‌العابدین(ع) شفاي پسرش را از او طلب كرد. و یك روز صبح، وقتي محمد در بيمارستان از خواب برخواست ناخودآگاه بر روي پاهایش ایستاد. آري! معجزه شده بود، معجزه‌اي كه پزشكان معالج محمد را در بهت و حيرت فرو برد. پدر محمد، حاج محسن دامپزشك و كارمند دولت بود، به همين خاطر از اصفهان به زادگاهش یعني شهر نجف‌آباد منتقل شد. اما محمد در اصفهان و منزل خواهرش ماند و تحصيلاتش را در مدرسۀ اتحاد كه متعلق به یهودیان اصفهان بود ادامه داد. او یك سال تحصيلي در این مدرسه درس خواند، اما بنا به دلایلي تصميم گرفت نزد خانواده‌اش در نجف‌آباد بازگردد. محمدكه با مسائل دیني و سياسي به لحاظ موقعيت پدرش و ارتباط ایشان با علماي آگاه و انقلابي آن زمان تا حدودي آشنایي داشت، همواره در محيط مدرسه و محل زندگي خود با افرادي كه گرایشات كمونيستي و غير مذهبي داشتند به مباحثه مي‌پرداخت و در واقع آن را مبارزه‌اي بين حق و باطل مي‌دانست. از جمله فعاليت‌هاي محمد در این زمان، پرورش هم سن و سال‌هاي خود از نظر فرهنگي و مذهبي در قالب یك تيم فوتبال بود كه در این زمينه بسيار موفق عمل كرد، به طوري كه اكثر آن‌ها با پيروزي انقلاب اسلامي، جذب نهادهاي انقلابي همچون جهاد سازندگي و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شدند. با آغاز جنگ تحميلي در شهریورماه ، براي اعزام به جبهه آماده شد و از اصفهان عازم مناطق تفتيدۀ جنوب گردید كه در ميانۀ راه، پس از مطلع شدن از این موضوع كه كردستان به شدت 1359 به نيرو احتياج دارد، به این منطقه رفت و هجده سال در این سرزمين خدمت كرد. سال‌هایي كه براي محمد، لحظه به لحظه و ثانيه به ثانيه‌اش خاطره شد. پس از آن ایشان تا سال 1385 كه به افتخار بازنشستگي نائل شدند، در رده‌ هاي مختلف سپاه مشغول به خدمت بودند.

برشی از کتاب

در هنگام بازرسي از منزل، در تنور یك زن و سه بچه را پيدا كردیم كه به شدت مي‌لرزیدند و وحشت كرده بودند، آنها را از تنور بيرون آوردیم و پس از بازجویي متوجه شدیم، همسر و فرزندان مرد مسلح فراري هستند. به آنها گفتيم: «ما با شما كاري نداریم و شما در امان هستيد». ولي آنها باور نمي‌كردند و مرتب گریه و زاري مي‌كردند. در ميان آنها پسر بچه‌اي هشت ساله بود. دستي بر سرش كشيدم و آن اسلحۀ چوبي كه از منزل خودشان به دست آورده بودیم را به دستش دادم. او نگاهي به من كرد، از چشمانش فهميدم كه خوشحال شده است. گونه‌اش را بوسيدم و با زبان كردي از او پرسيدم: «كوچولو اگر بزرگ شدي دوست داري چه كاره شوي؟» و او با لهجۀ شيرین كردي كه دنياي كودكانه‌اش را شيرین تر كرده بود گفت: «دمكرات!» مادرش سيلي محكمي به او زد و گفت: «خفه شو نادان!» او را از مادرش دور كردم در حالي‌كه اشكهایش را پاك مي‌كردم، او را بوسيدم و گفتم: «شرط دمكرات شدن، درس خواندن و باسواد شدن است. اگر دوست داري دمكرات شوي، باید درس بخواني». بعد از آنها خداحافظي كردیم و رفتيم. البته براي هيچكدام از اهالي باوركردني نبود كه ما به این راحتي از خانوادۀ یك دمكرات مسلح بگذریم و این چنين برخوردي با آنها داشته باشيم. چند روزي از این موضوع گذشت. تا این كه یك روز پيرمردي به دفتر آمد گفت: «شما آقاي بهيار هستيد.» گفتم: «بله» خواست دستم را ببوسد، مانع شدم. مرا در آغوش گرفت و در حالي كه گریه مجال سخن گفتن را از او سلب كرده بود، مرا بوسيد. كم كم آرامش كردم و پرسيدم: «چيزي شده است؟» گفت: «من پدر احمد دمكرات هستم كه چند روز پيش به روستايمان آمدید. پسرم مي‌خواهد تسليم شود، ولي به خاطر این كه موقع فرار توسط نيروهاي شما زخمي شده بود، نتوانستم او را با خود بياورم. به محض بهبودي تسليم خواهد شد، ولي شما فعلا...

رستاخیز پاوه

داستانی برگرفته از واقعيات غائله ضدانقلاب در پاوه است. مجموعه‌ي حاضر تلاشي است ناچيز براي نشان دادن گوشه‌اي از جنايات عناصر ضدانقلاب در شهر كوچك و مرزي پاوه، همچنين كوششي است براي آشنا نمودن جوانان و نوجوانان عزيز كشورمان با حوادث و اتفاقات اوايل انقلاب و آشنا نمودن كساني كه به علت حوادث گوناگون اين كشور از جمله جنگ ايران و عراق، خيانت‌هاي منافقين و ترورهاي پي در پي آنها در شهرهاي مختلف، مشكلات مختلف مرزي، بحران شهرهاي كردستان و ... از ريز اتفاقات پاوه بي‌خبر ماندند. در اين مجموعه مروري داريم بر حوادث و رويدادهاي تلخ و در نهايت شيرين شهرستاني كوچك ولي بسيار زيبا و مقاوم و اسطورهاي به نام (پاوه) از توابع استان كرمانشاه در مرداد ماه 1358 يعني حدود شش ماه پس از پيروزي انقلاب و در اوج مشكلات فراوان كشور عزيزمان. آنچه در اين مجموعه‌ي كوچك خواهيد خواند واقعياتي است در قالب داستان كه سعي شده كليه‌ي اتفاقات و حوادث مطابق با اسناد و مدارك ارائه شود. هدف از اين كتاب نشان دادن خباثت‌هاي عناصر ضدانقلاب، فراري‌هاي رژيم طاغوت و رژيم بعث عراق است و به خاطر اينكه شما خواننده گرامي با علاقه و كنجكاوي بيشتري به مطالعه داستان بپردازيد از شرح و ارايه خلاصه داستان در مقدمه خودداري مي‌كنيم. لازم به يادآوري است كه حادثه‌ي پاوه سندي است بر رشادت بزرگ مرداني چون: شهيد چمران، شهيد وصالي، پاسداران و بسيجيان شجاع انقلاب، نيروهاي مقاوم ژاندارمري، مردم مظلوم و بي‌گناه پاوه و از همه مهم‌تر سندي است جاوداني و به ياد ماندني بر قاطعيت، حاكميت و هوشياري بي‌نظير رهبر بزرگ انقلاب اسلامي امام خميني(ره) در مقابل كساني كه با خدعه و نيرنگ تلاش مي‌كردند اين خاك مقدس را به عناصر اشغالگر بفروشند.

حماسه دولاب

حماسه دولاب داستانی بر اساس واقعه‌ی خونین حملۀ ضد انقلاب به روستای دولاب در سال 1360 است. روستای دولاب در چهل کیلومتری جنوب شهر سنندج در دامنۀ کوه معروف آولان ما بین سنندج و کامیاران، از توابع بخش موچش، منطقۀ اورامان ژاورود شرقی واقع شده است.

برشی از کتاب

عبدالكريم آهي از سر حسرت كشيد و گفت: «گمان نكنم اينا دست از سر ما بردارن. حتماً هنوز پول و آذوقشون تموم نشده و گرنه مي‌اومدن. بايد مواظب باشيم. اين‌بار نبايد بهشون باج بديم. اونا مي‌خوان مثل گلين و طاء و سرچين و نزاز توي دولاب هم مقر بزنن. همه‌ي اين آزار و اذيتام مال همينه كه ما به اونا اجازه نداديم توي آبادي بمانن.» حاجي شريف كه تسبيح دانه درشت ياقوتي‌اش را به سرعت حركت مي‌داد، پايي عوض كرد و گفت: «راست مي‌گه عبدالكريم، گمان نمي‌ره اينا به اين راحتي دست از سر ما بردارن، توي همين آبادي بالايي تمامي مقرها هست؛ يكي مالِ پيكار، يكي مالِ دمكرات، يكي مالِ كومله، يكي مالِ رزمندگان. اونا دار و ندار مردم بيچاره رو با خودشون مي‌برن، همين روزهاست كه سراغ ما هم بيان، براي يارمتي جمع كردن.»