انبار حرف
اثر حاضر، صرفا بيان و نقل مستقيم و یا غيرمستقيم خاطرات نيست. بلكه شرح رويدادهاي واقعي و حوادث گوناگوني است كه در برههاي از دوران پرافتخار دفاع مقدس به دست رزمندگان پرتوان اسلام خلق شده و اينجانب به عنوان شاهد صادقي آن را به صورت روزانه در جاي جاي مناطق عملياتي و لحظه لحظه هاي حضور رزمندگان به ثبت رساندهام. اكنون وظيفۀ خود ميدانم آن را به ديگران منتقل نمايم. هدف از اين كار، نه قهرمان سازي بوده و نه قهرمان پروري. چون اعتقاد راسخ دارم كه همۀ رزمندگان در هر سطحي از فرماندهي، مديريت و نيروي رزمي، قهرمان بودهاند. این کتاب یادداشتهای روزانه شهید حمید رئیسی است، حمید رئیسی، متولد ،1340 در یک خانوادهی مذهبی است. پدرش کشاورز بود و توی محله و فامیل به مردمداری معروف بود. وقتی دیپلمش را گرفت و اوایل سال ،59 لباس سبز سپاه را پوشید. حفاظت از بیت امام خمینی(ره) و برقراری امنیت در نقاط دور دست اصفهان، مثل پادنای سمیرم، مجال شرکت در کنکور و رفتن به دانشگاه را از او گرفت. جنگ تحمیلی که شروع شد، اولین حضورش در جبهه را در دارخوین تجربه کرد. خودش میگوید یک بار به جبهه اعزام شده است. اما آن یک بار، بیش از صد ماه به طول انجامیده است؛ یعنی تقریبا تمام هشت سال دفاع مقدس. توی آن هشت سال، از واحد اطلاعات - عملیات که روزهای اول به گشت و شناسایی معروف بود، تا فرماندهی گروهان و گردان را تجربه کرد. در آخرین مسئولیتش هم فرمانده محور عملیات بود.
برشی از کتاب
با نگراني، اضطراب و زحمت فراوان، گردان زمين گير شده را در وسط ميدان مين، سر پا كرده و با سرعت در ميان آتش و دود و خون به عقب برميگردانيم. اين بار بايد خود راهنمايي گردان را به عهده بگيریم و از تجارب شناسايي هاي پيشين حداكثر بهره را ببریم. حالا ديگر كسي راهنماي گردان ما نيست، جز لطف خدا امدادهاي غيبي و. از خداي ميخواهیم خودش راه را بنمايد و با نهايت توكل، دل را به دريا میزنیم و با حدس و گمان و شواهد و قراين، پاي در معبري جديد مي گذاريم. سرستون بودن يعني يك گردان نيرو به دنبال داشتن. باید سرعت را زيادتر كنيم تا به گردان هاي جلويي برسيم. با استمداد از شهداي حاضر، معبري يافته و به سوي خط مقدم دشمن هجوم مي آوريم.محبوب جوانان (روایت داستانی از زندگی شهید محمدرضا نیکبخت)
روایت داستانی از شهید محمدرضا نیکبخت خلیلی است.
داستان زندگي يکي از شهداي گمنام عرصه نبرد و شهادت است که دراين مجموعه، به زندگی او در سه بخش: خصوصيات فـردي- اخلاقی، مبارزات سياسي- انقلابی و از جبهه تا شهادت با وي آشنا خواهيم شد.
شهيد محمدرضا نيکبخت در سال 1330 در رهنان از توابع اصفهان به دنيا آمد و در عملیات های مختلفی رفت و در سال 1361 بر اثر گلوله بر سرش به شهادت رسید.
برشی از کتاب
نوار که تمام شد آن را جای امنی توی خانه قايم کرد و گفت: کسی نبايد از اين قضيه بويی ببره حتی پدر و مادرمون. حتما اسمش تا حالا به گوشتون خورده. آيت الله خمينی در برابر اين رژيم ايستاده و از مردم میخواد کمکش کنن. ما بايد از اون حمايت کنيم تا اين شاه ملعون رو از مملکتمون بيرون کنيم. شما بايد اونو بشناسيد اما فعلا در موردش به کسی چيزی نگيد. ما نبايد تنهاش بذاريم. اون يه سيد روحانيه. هرکس نماز میخونه نبايد از اين شاه ظالم حمايت کنه. حالا تا کسی نيومده پاشيد برويد و به کسی چيزی نگيد....سه روایت از خیبر
این کتاب برگرفته از خاطرات منتشر نشده فرماندهان آزاده است.
سه روايـــت از خيبر قطعهاي از درياي بيكران شجاعت ها، مظلوميت ها و حماسه آفريني هاي رزمندگان و همسنگران سردار رشيد اسلام سرلشكر احمد كاظمي است.
برشی از کتاب
پس از بازجویيهاي اولیه، ما را به طرف بغداد حركت دادند. در طول مسیر دستها و چشمهایمان را بسته بودند. حدود ساعت نه شب بود كه به بغداد رسیدیم. ما را به استخبارات عراق بردند و به محض اینكه از ماشینها پیاده شدیم با كابل و لگد و مشت و هر چه در دسترسشان بود، استقبال جانانهاي از ما كردند. همهي ما را به اتاقي بردند كه مثل مرغداري بود. تعداد نفرات به حدي زیاد بود كه همه باید روي پاهاي خود ميایستادیم و جاي نشستن نبود. ما را سه روز در این اتاق، بدون غذا و آب و حتي بدون اجازه رفتن به دستشویي نگه داشتند. جداي از شكنجهها، ماندن در این چنین وضعیتي خود، شكنجه غیر قابل تحملي بـــود. در طـــي این مدت عدهاي از بــچهها را براي بازجـــویي بهاتاقهاي شكنجه ميبردند؛ به آنها شوك الكتریكي وصل ميكردند و به قدري آنها را ميزدند كه بيهوش ميشدند. وقتي مرا به قصد اقرار به اینكه پاسدار هستم به اتاق شكنجه بردند، اصلا از فشار درد، ناي داد زدن نداشتم...سلوک سرخ
سخن از گمنــامانی که علی وار، فضایل پنهانشان، بر برتریهای پیدایـــشان مــیچربد؛ همان گونه که آشکار است، بس دشوار مینماید. اگر چنین نبود که دیگر «فضایل پنهان» معنی نمیداد. باید در سیرت آنان نگریست و کاوش بسیار کرد تا بتوان جرعهای از زلال آن را چشید. این مردان مرد، به کوههای درشت پیکر یخ میمانند که در آبهای جهان، شناور است و بخش بزرگ آن در زیر آب از چشمها، نهان. یکی از این ستارگان، سردار گردان مسایه شهید حجت الاسلام مصطفی ردانیپور بود. عدهای بر آن عقیدهاند که او سرمایة بزرگ جنگ و اندیشمند تدبیرهای اعتقادی و نظامی آن بود و با وجود صغر سن، مدارج کمال و معرفت را به سرعت پیموده بود.کتابی که پیش رو دارید، حاصل کوشش شبانه روزی و دسته جمعی عده ای از یاران و دوستداران شهید است.