پرواز با بال شکسته
این کتاب خاطرات رزمندگان شهرضا از فرماندۀ شهید آقا جمال طباطبایی است.
وی در سال 1339 در شهرضا متولد شد. شهریور ماه سال 1361 در خط پدافندی در منطقه زید بر اثر اصابت ترکش خمپاره سرش به شدت آسیب دید و پس از یازده روز بیهوشی از نیمه راست بدن معلول شد که قادر به حرکت نبود اما معلولیت مانع حضور او در جبهه نشد.
بی بی جان
حاج خانعلی نامی آشنا برای رزمندگان لشکر امامحسین(ع) است. مردی مسن و سبزه رو با محاسنی کم پشت و جثهای کوچک و نسبتا خاص که در اکثر عملیاتهای لشکر در سنگر فرماندهی رفت و آمد داشت. گاهی او به سراغ حسین خرازی میرفت و گاهی حسین به سنگر استراق میآمد یا او را به سنگر فرماندهی فرا میخواند. ضرورت کار قسمت شنود واحد اطلاعات و عملیات باعث شده بود تا خانعلی و حتی نیروهای تحت امر وی بدون واسطه با فرماندهی لشکر مرتبط باشند. در مصاحبت با وی او را همچون پدری مهربان مییافتی که میتوانستی تمام رمز و راز و ناگفتههای درون سینهات را برایش بازگو کنی. چهرۀ این مرد، تمام نجابت و صداقت را یک جا به نمایش میگذاشت. خانعلی همانی بود که میدیدی.
بیبی جان باقری مادری است که در سختترین شرایط با صبوری و شکیبایی، همسر خویش را همراهی کرد و در تربیت فرزندان و حتی فرزندان نزدیکان خویش، اخلاق نیکو و اعتقادات مذهبی را به گونهای در
وجود آنان نهادینه کرد که همگی پای حفظ نظام و انقلاب از جان و مال و امال خویش گذشتند.
بی بی جان در گوشه گوشه خاطرات و زندگی خانعلی جایگاه ویژهای داشت.
برشی از کتاب
فکر میکردم مردهام. بدنم کرختی و سبکی خاصی داشت. تصاویر اطرافم مات و پشت پردهای کدر قرار داشت. چیزهایی پشت این پرده کدر حرکت میکرد. انگار سایهای بود که به این طرف و آن طرف میرفت. گاهی کشیده میشد و گاهی کوتاه به نظر میرسید. صدای مبهمی را همراه با سوت خفیفی میشنیدم. صدایی پشت سرهم تکرار میشد. بدون وقفه ً و کاملا ً منظم بود. خواستم حرکت بکنم. اصلا امکان نداشت. شنیده بودم، وقتی آدمها میمیرند، روحشان دور و بر جنازه حرکت میکند. من هم مرده بودم، انگار جنازهام را با هلیکوپتر منتقل میکردند. این صدای تکرار شونده صدای هلیکوپتر بود. تازه داشتم متوجه میشدم .خوب بلاخره هم دارند میبرندمان برای سردخانه. چندوقت بعد هم میروم خانه، تشییع میشوم، مراسمی برای وداع میگیرند و دعایی و قرآنی میخوانند و خاک سپاری میشوم و تمام. سایه دوباره حرکت کرد، به سمت من میآمد و میخواست از کنارم بگذرد. درد شدیدی در بدنم احساس کردم. ناخواسته دستم حرکت کرد و به سایه خورد. هنوز تصویر او را مات و کدر داشتم. آقا، آقا، من زندهام؟ بله عزیزم. کمک خلبان هلیکوپتر بود. درست نمیتوانستم چهرهاش را ببینم. من زندهام؟ بله اگه زندهام، پس منو ببـوس که مطمئـن بشم. خم شد. گرمی لبهای او را روی پیشانیام احسـاس کردم. از تاثیر مواد بـیهوشی به حالت خلسه رفته بودم. پس من هنوز نمردهام، ولی چرا نمیتوانم حرکت کنم؟ هلیکوپتر داشت به سمت پایین میرفت. هوشـیاریام تـوام با درد شدیدی به سراغم آمد. نفس کشیدن برایم دردآور بود. همه جای بدنم میسوخت و درد میکرد. لحظهای که هلیکوپتر به زمین نشست. گویی مرا از ارتفاعی به زمین انداختند. تمام تنم کوفته شد. ولی نه، انگار هنوز سرجای خودم بودم. حرکت برانکـارد دردم را تشدید میکرد. همه جا روشن شد. دوباره خاموش شد. شب شده بود. روشنایی و خاموشی مربوط به نورهای اطراف بود. دوباره روشن شد. . آقا ، اینجا کجاست؟ دزفول، توی هواپیمائیم...به بهانه دلتنگی
داستان کوتاه بر اساس خاطرات سردار شهيد مصطفی تقی جراح است.اين كتاب شامل سه بخش است:بخش اول: با عنوان «نيم نگاه» به خلاصه زندگينامۀ شهيد پرداخته است.بخش دوم: داستان زندگي شهيد از تولد تا شهادت است كه البته اتّفاقهاي مهم زندگي ايشان مورد نظر قرار گرفته و گُلچين شده است.بخش سوم: قطعه هاي ماندگار كه شامل: وصيتنامه، نام عملياتها و مسئوليتهاي شهيد، نشان افتخار درجه سه فتح و در پايان عكسهاي مربوط به شهيد.