همسایه ماهی ها
امتیازدهی 4.00 از 5 در 1 امتیازدهی مشتری
(1 بررسی مشتری)
دسته: رزمندگان، آزادگان, فرهنگ دفاع مقدس
برچسب: اکبر کاظمی, بهزاد دانشگر, خاطره, رزمنده, محمد کاظم شمسائی, مرضیه اسماعیل زاده, مقاومت, نجف آباد, والفجر8
در دل سختیهای عجیب جنگ رشدهای بزرگی هم بود.
سختیهای که اکبر کاظمی شاید یکی از آن آدمهایی باشد که مزهاش را خوب چشیده است، آن هم درست وسط میدان مین وقتی برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر8 وارد خاک عراق شد. اما از بد حادثه پانزده روز و شانزده شب بیخ گوش عراقیها و چند فرسخیشان زمینگیر میشود جوری که نه راه پیش داشته، نه راه پس! او در این معرکه نه تنها پایش روی مین رفته و توان حرکت کردن از او گرفته میشود. روز به روز هم ضعیف تر میشود.
خودش میگوید که علفها و بوتهها رواندازش وآب رودخانه(شیلر) تنها خوراکش و کرمها و گرازها تنها همدمهایش در آن روزها و شبها بودند. چهرهاش هم آنقدر عوض میشود که موقع نجاتش همه او را یک سرباز عراقی میدانند تا یک رزمنده ایرانی. اتفاقی که حالا سی و اندی سال از وقوع آن میگذرد.
صبح، طبق معمول گرازی که با آن انس گرفته بودم، آمد سراغ دوست جدیدش. کمی عقب تر ایستاد و ظهر هم زودتر از روزهای قبلی رفت. این گراز هم فهمیده امروز روز آخر من است. این حیوان ها حسشان قوی است. او هم حس میکرد که دیگر جان و توانی برایم نمانده. ناخودآگاه و برای هزارمین بار در آن چند روز بغضم باز شد و اشک از چشم هایم راه افتاد. خدایا…! کمکم کن!
نزدیک ظهر به یاد زیارت کربلا افتادم. «مگه نه اینکه ما اومدیم جبهه تا راه کربلا باز بشه؟ خب پس من الآن در مسیر بازشدن حرم امامم، دارم جونم رو میدم. حس کردم دلم حال و هوای تازه ای پیدا کرده. دلم یک زیارت خوب میخواست. در ذهنم برای زیارت امام حسین نیت کردم و رویم را به طرفی چرخاندم که حدس میزدم سمت عراق باشد: آقاجان امروز میخوام بیام زیارت شما. دلم هوای شما رو داره. الآن فقط شما رو میخوام و دیگه هیچ.
چشمانم بسته شد و از هوش رفتم. چشم که باز کردم، هنوز هوای زیارت امام را داشتم. به یاد روضه هایی افتادم که مداح ها میخواندند: بیاین با پای دل بریم کربا… منم امروز با پای دل میرم زیارت امام حسین. »
تصمیم گرفتم در ذهنم به زیارت امامم بروم. خودم را تصور کردم که از این بدن خسته و مجروح دارم جدا میشوم.
بعد حرکت میکنم به طرفی که انگار میدانم به کربلا میرسد. از روی کوه ها رد میشوم، از یکی دو شهر هم عبور میکنم. میرسم به شهری که میدانم کربلا است. جایی از شهر، یک گنبد طلایی هست که من را میکشاند به طرف خودش. میروم جلوتر… بی تاب و بی قرارم.
حرم امام را که میبینم، دیگر تاب نمیآورم. گریه ام بیشتر میشود. داخل حرم میشوم. هنوز نمیتوانم گریه ام را کنترل کنم. میروم کنار ضریح. سرم را میگذارم جایی که حس میکنم پای امام است. سلام میکنم. گریه میکنم.
نویسنده |
بهزاد دانشگر |
---|---|
ویراستار |
مرضیه اسماعیل زاده |
طراح گرافیک |
محمد کاظم شمسائی |
تعداد صفحه |
191 |
شابک |
978-600-447-249-4 |
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
نرم شومیز |
رده بندی سنی |
جوانان و بزرگسالان |
ارسال رایگان سفارشات بالای 500 هزار تومان
امکان پرداخت آنلاین
تضمین سلامت فیزیکی کتاب
ارتباط با پشتیبانی انتشارات
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
عبداللهی –
با سلام
کتاب با داستانی جذاب و متفاوت بود. داستان بودن و نبودن و مصداق واقعیه(تا نباشد میل حق، برگی نیفتد از درخت) بود.
خوندن این کتاب رو به عموم مردم توصیه میکنم.