حضرت آقا می فرمایند در سال های جنگ هر جا رفتیم یک اصفهانی دیدیم که مسئولیت و فرماندهی داشت؛ سیمرغ روایت سی فرمانده ای است که در اصفهان و بین مردم شهرشان گمنام هستند ولی در شهرهای دیگر منشاء اثر بوده اند.
خانم صفورا شاهینفر در مورد کتاب میگوید:
رابطه خانوادگی شهید صفوی برایم نقطۀ طلایی بود. انتخاب ، اعتماد همراه با احترام و محبت رابطهای دوطرفه بود بین آقا محسن و نصرت، ارتباطی مثال زدنی.
شهید صفوی اولین فرمانده شهیدِ مهندسی رزمیِ دفاع مقدس است که در عین داشتن ذهنی خلاق همراه با تلاش شبانه روزی، رابطهای الگو ساز با همسر خود برای جوانها در تمام نسلها به نمایش میگذارد که گفتنی و شنیدنی است.
نصرت چهرۀ زن مسلمان ایرانیست که در تمام دوران زندگی مخصوصا سختترین شرایط تلاش میکند آرامش خانواده را حفظ و بهترین عکس العمل را داشته باشد.
شهید صفوی همسرش را در طول زندگی پر مخاطرهاش در کنار خود میبیند چه قبل از انقلاب چه دوران انقلاب و چه در دوران دفاع مقدس. او حتی آخرین لحظات حیاتش با تمام تلاش خود را به خانواده میرساند تا این لحظات را در کنار آنها خاطرهسازی کند.برشی از کتاباستاد از سوله بیرون آمد. رفت سمت دفتر محسن. محسن را که دید صدایش درآمد.
- آقا، مگه بچه بازیه؟ با این چند تا بچه که نمیشه سد زد! سدزدن که کار
هرکسی نیست! اون هم روی این رودخونه! شما چه فکری می کنین که این
تصمیم ها رو می گیرین؟ من که نیستم. حالا خود دانین.
توپِ استاد پر بود. باورش نمی شد این همه تجهیزات آزمایشگاهی زیرِ دست چند تا بچه افتاده باشد. با اصرار محسن دوباره به آزمایشگاه برگشتند. محسن آقای دکتر را معرفی کرد. بچه ها همه دست از کار کشیدند و دوره اش کردند.
دکتر روی خوشی نشان نمی داد. دوباره حرف هایش را رو به محسن جلوی بچه ها تکرار کرد.
بچه ها به روی خودشان نیاوردند. یکی از بچه ها شروع کرد.
- حالا آقای دکتر، شما بفرمایین چی کار باید بکنیم؟
بقیه پشت حرفش را گرفتند.
- شما امر کنین ما اجرا می کنیم.
- آقای دکتر، اصلاً یه شرطی. شما دوسه روز، فقط دوسه روز، پیش ما باشین. ما آزمایش ها رو در حضور شما انجام میدیم. بعد اگه شاگردهای خوبی بودیم، پیشمون بمونین.
بحث به شوخی و خنده کشیده شد. دکتر با حرف های بچه ها نرم شده بود. قبول کرد چند روزی پیش بچه ها بماند و کار را دست بگیرد. رو کرد به بچه ها.
- اول باید از خاک نمونه برداری کنیم …