نمایش 9 24 36

نخل های تشنه

این کتاب در مورد پاره های سوزان دل یک مادر شهید است که به عشق و یاد فرزند شهیدش بر روی کاغذ آورده است. مادر شهیدی که مانند هزاران مادر شهید فرزند دلبند خود را تقدیم اسلام و کشور خود کرده است. آنان که با بزرگواری غم بزرگ از دست دادن جگر گوشه شان را در دل پنهان داشتند و برای رضای حضرت دوست هیچ گاه شکوه ای نکردند. نخل های تشنه ، نگاهی کوتاه به زندگی‌ نامه شهید مسعود تحویلداریان همراه با دل‌نوشته‌هایی از مادر شهید است.

نجوایی با برادر شهیدم

این کتاب مجموعه ای از دست‌ نوشته های راهیان طلائیه است. که در سالهای 1383 و 1384 در منطقه طلائیه لشکر 8 نجف اشرف میزبان زائران سرزمین نور بود.

نبرد محرم

امام خمینی(ره) می‌فرماید: شما در کجای دنیا می‌توانید جایی را مثل استان اصفهان پیدا کنید؟ همین چند روز پیش فقط در شهر اصفهان حدود 370 شهید را تشییع کردند. مع ذالک همین شهید داده‌ها و داغدیده‌ها همچنان به خدمت خود به اسلام ادامه می‌دهند. امروز مردم ما فهمیده‌اند که تا فداکاری نباشد، اسلام را نمی‌شود پیش برد و می‌دانند که همه ما باید برای اسلام فدا شویم. در این کتاب می‌خواهیم از نقش تیپ 8 نجف اشرف و نیروهای شهرستان خمینی‌شهر در عملیات محرم صحبت کنیم اما نام محرم یادآور حماسه‌ها، ایثار، فداکاری، از خود گذشتگی و به خدا پیوستن، نام حسین(ع،) عباس(ع،) علی‌اکبر(ع،) زینب(س) و... می‌باشد. همان‌هایی که الگوی شیعیان و رزمندگان اسلام در تمامی جبهه‌های حق علیه باطل بوده و می‌باشند و حتی غیرمسلمانان همچون گاندی و... جهت آزادی کشورشان از امام حسین(ع) درس گرفته‌اند.

نبرد شوش

شوش از مراکز تمدن باستانی ایران و یکی از غنی‌ترین، آبادترین و پرقدرت ترین شهرهای منطقه در چهار هزار سال قبل از میلاد مسیح (ع) شناخته شده است. به احتمال قریب به یقین شوش در اواسط هزاره چهارم قبل از میلاد از روستا به شهر تبدیل شده و سپس به سرعت رو به ترقی نهاده و مرکز حکومت عیلام (یکی از چهار تمدن بزرگ آن زمان) شده است. این شهر در سال 17هجری قمری به تصرف مسلمین درآمد و تا مدت‌ها از شهرهای پرجمعیت و پر رونق آن زمان و مرکز کشاورزی و تجارت خوزستان بود که این رونق و اهمیت تا زمان حمله مغول(قرن 8هـ .ق) ادامه داشت. این کتاب تاریخنامه دفاع مقدس شهرستان خمینی شهر نقش بسیج و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جبهه شوش در سال1360 تا1361 است.

موقعیت فرشته (خاطرات زندگی شهیده طیبه واعظی)

این کتاب خاطرات زندگی شهید طیبه واعظی است که در سال 1356 پس از دو ماه شکنجه توسط ساواک تیر باران شد.  

برشی از کتاب

بعد از جدا کردن کودک دوساله اش و برداشتن حجاب از سرش، همراه کردن جسم بی جان مرتضی تا تهران با طیبه تجربه بدترین شکنجه ها قبل از رسیدن به کمیته را برای او رقم زد.

ملاقات با غریبه‌ها (خاطرات آزاده سرافراز قدرت‌الله مهرابی‌کوشکی)

آنچه نوشته ام به چشم خویش دیده ام و لمس کرده ام؛ با پرهیز از اغراق و زیاده روی از روی صدق دل و به صورت خلاصه نوشتم تا برای آیندگان تصویری باشد از ایثار و مقاومت و صبر و پایداری عده ای از جوانان این مرزوبوم تا آنان بدانند استقلال این مرزوبوم ارزان به دست نیامده است؛ نسل جوان ما مشتاق آن هستند که از خاطرات آزادگان درس ایثار، صبر و مقاومت بگیرند. نسل جوان میخواهد با تهذیب نفس و نوع دوستی که در میان اسرا حاکم بود، آشنا شود؛ باید مظلومیت اسرا برای همه شناخته شود و این را نباید از غیر انتظار داشت.

برشی از کتاب

عراقی ها دور مان را بستند به رگبار و فریاد میزدند: قف، قف. دیگر گلولهای از طرف ما شلیک نمیشد. توپخانه خودی خط را میزد تا از شدت کار عراقی ها کم کند. هنوز درگیری ها ادامه داشت, اما فایده ای نداشت. چون دستور عقب نشینی صادرشده بود و جنگیدن بی فایده بود. من به فرار فکر می کردم اما دور تا دورمان محاصره بود. چند مجروح همراه دسته ما بود. محمدتقی وطن خواه از ناحیه پا ترکش خورده بود. حال ابراهیم فخاری و حاجی شیروی از همه بدتر بود. آتش تمام لباس ابراهیم را سوزانده بود وجز کفش هایش هیچ چیز به تن نداشت. از درد می نالید و مدام میگفت: اخی، طبیب. اخی، طبیب. هراس عجیبی همه مان را گرفته بود. کسی با کسی حرف نمیزد. همه در فکر خودشان بودند.

معمای دولتو

این کتاب داستانی بر اساس واقعه اسفبار بمباران زندان دولتو در نوار مرزی شهرستان سردشت است. دولتو روستايي از روستاهاي استان آذربايجان غربي است كه در نقطۀ صفر مرزي در شمال غرب شهر سردشت، بين مرز ايران و عراق قرار دارد.

برشی از کتاب

غُرش رعدآساي چند فروند هواپيماي جنگي كه دل آسمان را شكافت و زنـدان را به لرزه درآورد، رشتۀ افكارش را در هم پيچيد؛ يك فروند هواپيماي سوخوي سفيد رنگ كه روي كـوه‌هـاي اطـراف چرخـي زد و آمـد روي زندان. حسين به طرف حميدرضا دويد، «يعني هواپيماها خودين؟» حميدرضا كه بهت زده بود، چيزي نگفت و فقط به آسمان نگاه كرد. حسين كه هنوز جواب سئوال قبلي‌اش را نگرفته بود، اين بار با لحني جديتر پرسيد: «يعني براي نجات ما اومدن يا...؟» اما باز هم جوابي نشنيد. حميدرضا ساكت و بي حركت ايستاده بود و زل زده بود به آسمان. در همين موقع بود كه نگهبان‌ها، سوت زنان بـه طـرف اُسـرا يـورش آوردند و با هر چه كه در دست داشتند به آنهـا حملـه كردنـد. حسـين و حميدرضا در كشاكش بين نگهبان‌ها و اُسرا از هم دور شـدند و بـا مـوج جمعيت به داخل ساختمان زندان كشيده شدند. درها بسته شد و صـداي قفل آنها از پشت، دل حسين را لرزاند، البتـه نـه از روي تـرس، بلكـه از روي نگراني و سردرگمي. نفس‌ها در سينه حبس شده بود. كسي حرفـي نمـيزد. كوچـكتـرين صدايي به گوش نمي رسيد. حسين در دل نجوا مي‌كرد «خدايا! خـودم و همۀ همرزمام رو به تو مي‌سپارم...

معلم عشق (بر اساس زندگی معلم شهید علی‌محمد خدادادی)

معلم عشق، روایتی کوتاه از زندگی معلم شهید علی‌محمد خدادادی است. 

برشی از کتاب

گزیده ای از وصیت نامه شهید: برادران عزیز از شما می‌خواهم در صراط مستقیم گام بردارید از مشكلات نهراسید و فقط الله را درنظرداشته باشید، كه یاد الله تسكین دهنده قلب هاست. نماز را ترك نكنید و هرچه می‌توانید قرآن بخوانید و به فرزندان خود یاد بدهید.خواهران عزیز فرزندان خود را حسین گونه و زینب وار تربیت كنید. حجاب را حفظ كنید كه حجاب شما كوبنده تر از خون شهید است.