نمایش 9 24 36

پهلوانان طریقت عشق

پهلوانان طریقت عشق زندگینامۀ شهدای ورزشکار شهرستان خمینی شهر است.

پهلوانان راه عشق

این کتاب در مورد يادمان شهداي ورزشكار شهرستان نجف آباد است.

پلاک های ماندگار

مجموعه‌اي از يادنامه‌ها و خاطرات شهداي دولت آباد

پل خیبر

شاهکارهای مهندسی دفاع مقدس: قسمت اعظم و مهم مسئولیت‌های سال‌های دفاع مقدس را خدمات متنوع و ابتکارهای خلاقانه مهندسی جنگ بر عهده داشت که در تمام طول و عرض جغرافیای جبهه‌ها سبب سهولت امور جنگ می‌شد و به طور طبیعی در پیروزی شیرمردان جبهه های حق علیه باطل نقش مستقیم و پررنگی ایفا کرد. درکل، نهادها و یگان‌ها و وزارتخانه‌های درگیر جنگ، کم و بیش قسمت یا معاونت و حتی در بعضی مواقع قرارگاه مهندسی و پشتیبانی جنگ تشکیل داده بودند؛ ازجمله سپاه پاسداران، جهاد سازندگی و ارتش جمهوری اسلامی که اوایل کار همگی به صورت پراکنده و غیرمنسجم و به مرور زمان برحسب ضرورت، در قالب سازمان و قرارگاه‌های مهندسی، به طور مستقیم یا در مواقعی غیرمستقیم زیر فرمان فرماندهان مهندسی رزمی قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء انجام وظیفه می کردند.

پرواز با بال شکسته

این کتاب خاطرات رزمندگان شهرضا از فرماندۀ شهید آقا جمال طباطبایی است. وی در سال 1339 در شهرضا متولد شد. شهریور ماه سال 1361 در خط پدافندی در منطقه زید بر اثر اصابت ترکش خمپاره سرش به شدت آسیب دید و پس از یازده روز بیهوشی از نیمه راست بدن معلول شد که قادر به حرکت نبود اما معلولیت مانع حضور او در جبهه نشد.

پرواز از فاو

خاطره‌هایی که آدم را به جلو می‌برند.این کتاب، خاطره‌های کسانی است از یک مرد که دیده‌ها و شنیده‌های خود را دربارۀ او تعریف کرده‌اند.کامل نیستند؛ تکه‌تکه‌اند، اما اگر آنها را کنار هم بگذاری، بتوانی علی‌اکبر را پیدا کنی؛ علی‌اکبری که کل خاطرات زندگی‌اش 26 سال بیشتر نبود. شاید برای ما 26 سال، تازه اول راه است! اما خیلی‌ها، در کمتر از این هم راه شان را پیدا کرده‌اند.این آدم‌ها خاطراتشان هم فرق می‌کند؛ شنیدنی است...

بی بی جان

حاج خانعلی نامی آشنا برای رزمندگان لشکر امام‌حسین(ع) است. مردی مسن و سبزه رو با محاسنی کم پشت و جثه‌ای کوچک و نسبتا خاص که در اکثر عملیات‌های لشکر در سنگر فرماندهی رفت و آمد داشت. گاهی او به سراغ حسین خرازی می‌رفت و گاهی حسین به سنگر استراق می‌آمد یا او را به سنگر فرماندهی فرا می‌خواند. ضرورت کار قسمت شنود واحد اطلاعات و عملیات باعث شده بود تا خانعلی و حتی نیروهای تحت امر وی بدون واسطه با فرماندهی لشکر مرتبط باشند. در مصاحبت با وی او را همچون پدری مهربان می‌یافتی که می‌توانستی تمام رمز و راز و ناگفته‌های درون سینه‌ات را برایش بازگو کنی. چهرۀ این مرد، تمام نجابت و صداقت را یک جا به نمایش می‌گذاشت. خانعلی همانی بود که می‌دیدی. بی‌بی جان باقری مادری است که در سخت‌ترین شرایط با صبوری و شکیبایی، همسر خویش را همراهی کرد و در تربیت فرزندان و حتی فرزندان نزدیکان خویش، اخلاق نیکو و اعتقادات مذهبی را به گونه‌ای در وجود آنان نهادینه کرد که همگی پای حفظ نظام و انقلاب از جان و مال و امال خویش گذشتند. بی بی جان در گوشه گوشه خاطرات و زندگی خانعلی جایگاه ویژهای داشت.

برشی از کتاب

فکر می‌کردم مرده‌ام. بدنم کرختی و سبکی خاصی داشت. تصاویر اطرافم مات و پشت پرده‌ای کدر قرار داشت. چیزهایی پشت این پرده کدر حرکت می‌کرد. انگار سایه‌ای بود که به این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی کشیده می‌شد و گاهی کوتاه به نظر می‌رسید. صدای مبهمی را همراه با سوت خفیفی می‌شنیدم. صدایی پشت سرهم تکرار می‌شد. بدون وقفه ً و کاملا ً منظم بود. خواستم حرکت بکنم. اصلا امکان نداشت. شنیده بودم، وقتی آدم‌ها می‌میرند، روحشان دور و بر جنازه حرکت می‌کند. من هم مرده بودم، انگار جنازه‌ام را با هلی‌کوپتر منتقل می‌کردند. این صدای تکرار شونده صدای هلی‌کوپتر بود. تازه داشتم متوجه می‌شدم .خوب بلاخره هم دارند میبرندمان برای سردخانه. چندوقت بعد هم می‌روم خانه، تشییع می‌شوم، مراسمی برای وداع می‌گیرند و دعایی و قرآنی می‌خوانند و خاک سپاری می‌شوم و تمام. سایه دوباره حرکت کرد، به سمت من می‌آمد و می‌خواست از کنارم بگذرد. درد شدیدی در بدنم احساس کردم. ناخواسته دستم حرکت کرد و به سایه خورد. هنوز تصویر او را مات و کدر داشتم. آقا، آقا، من زنده‌ام؟ بله عزیزم. کمک خلبان هلی‌کوپتر بود. درست نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم. من زنده‌ام؟ بله اگه زنده‌ام، پس منو ببـوس که مطمئـن بشم. خم شد. گرمی لب‌های او را روی پیشانی‌ام احسـاس کردم. از تاثیر مواد بـیهوشی به حالت خلسه رفته بودم. پس من هنوز نمرده‌ام، ولی چرا نمی‌توانم حرکت کنم؟ هلی‌کوپتر داشت به سمت پایین می‌رفت. هوشـیاری‌ام تـوام با درد شدیدی به سراغم آمد. نفس کشیدن برایم دردآور بود. همه جای بدنم می‌سوخت و درد می‌کرد. لحظه‌ای که هلی‌کوپتر به زمین نشست. گویی مرا از ارتفاعی به زمین انداختند. تمام تنم کوفته شد. ولی نه، انگار هنوز سرجای خودم بودم. حرکت برانکـارد دردم را تشدید می‌کرد. همه جا روشن شد. دوباره خاموش شد. شب شده بود. روشنایی و خاموشی مربوط به نورهای اطراف بود. دوباره روشن شد. . آقا ، اینجا کجاست؟ دزفول، توی هواپیمائیم...

به همه بگویید

این کتاب در مورد ویژگی های شخصیتی وخاطراتی از سردار شهید احمد ربانی است. احمد ربانی در سال 1334در خوراسگان به دنیا آمد. فشار رژیم پهلوی بر انقلابیون و مبارزان باعث شد احمد و چندتن از دوستانش به عرصه مبارزۀ مسلحانه با رژیم وارد شوند و با تهیه اسلحه در این عرصه گام نهند.