زیرزمین
روایتی از جنگ بر روی سقف خانه ها
ثبت جنگ، ضرورت تاریخ است؛ تاریخِ ظلمی که سالیانی بر این کشور گذشت و حالا که خوب مینگریم، نگذشته است.
بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ میگذشت؛ ولی حتی آمار درستی از تعداد تهاجمات هوایی به شهر اصفهان موجود نبود. حدود ۱۸۰ پرونده شهید، تعدادی عکس و تعدادی سند آتش نشانی، این همۀ منابعی بود که در شروع کار بمباران اصفهان در اختیار داشتیم؛ ضمن آنکه گاهی همین، اسناد گمراه کننده و نادرست بودند و لازم بود تک تک منابع بررسی و اسناد و خاطرات با هم تطبیق داده شود تا نقص و خطاهای گزارش شده کشف و لحاظ گردد. در واقع ما به یک پژوهش دقیق نیاز داشتیم و برای یک پژوهش خوب قبل از هرچیز منبع اطلاعات مهم است.
تهاجم دشمن از فرمان یک دیوانه شروع شد و ساعتی بعد صدای مهیب انفجاری...
برشی از کتاب
دوسه روز قبل، طیبه از مدرسه آمد و گفت مادر، توی مدرسه برای کمک به جبهه وسیله جمع میکنند، می شود برای من هم کمی چیز بخرید، ببرم مدرسه؟ خریدم. به خانه که آمدم، چشمم به پلاستیک های وسایل افتاد. هنوز نبرده بود مدرسه. نتوانستم خودم را کنترل کنم. بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن. باورم نمیشد که دخترم شهید شده است. دوست داشت برای عید، قرمز بپوشد. کفش و لباس قرمز. میگفتیم این رنگ برای تو زشت است. آن موقع عقاید خاصی داشتیم. مثل الان نبود که هرکسی هر رنگی بخواهد بپوشد. می گفتیم قرمز نه. یک رنگ دیگر. میگفت مگر خون شهدا قرمز نیست، تو از خون شهدا بدت می آید؟ من دوست دارم کفشم مثل خون شهدا قرمز باشد. تو دوست نداری مادرم. وقتی می بردنش بیمارستان سر تا پایش از خونش قرمز بود.زیر درخت کنار
این كتاب خاطرات خود نوشت آقاي سید علی بني لوحي از دوران جنگ است.
برشی از کتاب
صوت دلنشين اذان منوچهر نصيري نخلستانهاي دارخوين را ميشكافت و با افق خون رنگ غرب كارون عجين ميگشت. نور موتوري از ميان نخل ها، مشخص نمود كه بچهها از شناسايي بازگشتهاند. از سنگر مسجد دور شدم و چند لحظهاي نگذشت كه حسين با موتور در كنارم ايستاد. با ديدن رنگ و روي پريده و وحشت زدة او قلبم از جا كنده شد. حسين دستم را گرفت و آهسته آهسته نشست. حالت عادي نداشت. من پايان كار را از چشمان او خواندم. دو زانو جلوي او نشستم و گفتم: - مصطفي...! مصطفي چي شد؟ كجا از هم جدا شديد؟بايد چيكار كنيم؟ - از موضع قبلي عراقيها بر ميگشتيم كه موتور اونها رفت تو هوا. صداي انفجار عجيبي بود. فكر ميكنم رفتند روي مين. من ديگه چيزي نديدم و از توي گرد و غبار انفجار گذشتم. - از عراقيا چه خبر؟ تا كجا رفتيد؟ - اونا موضعشون رو ترك كردند. ما تا عمق 15كيلومتري جلو رفتيم. محل استقرار ما در آن زمان، پاسگاه دارخوين بود...زیر این علم
این کتاب برگرفته از زندگی نامه سردار شهید احمدرضا ابراهیمی است.
او در سال 1338 در محله خوزان در شهرستان خمینی شهر از استان اصفهان متولد شد.
غائله کردستان که شروع شد اولین نفری بود که به ان دیار اعزام شد و در این عملیات باعث شد در سال 1359 به شهادت برسد.
برشی از کتاب
الوعده وفا رفیق! حالا این تو هستی و قولی که به قاسم و پدرت داده ای! قول داده بودی برای عید برگردی، قول داده ای همراه قاسم با هواپیما برای مراسم چهلم پدرش برگردید... و امروز داری به شهر بر می گردی... بر می گردید... تو و محمد و عبدالرضا و هشت نفر دیگر با قاسم، آماده شده تا راهی اصفهان شوید... پیکرتان تا فرودگاه، روی دوش مردم آبادان است و بعد شما را توی هلیکوپتر می گذارند، قاسم توی هلیکوپتر، درست همان جوری که تو و رضا موذنی قولش را داده بودید، بالای سر تو و محمد و عبدالرضا و آن هشت نفر دیگر نشسته است دارد اشک می ریزد...زیباترین طلوع
نوشته پیش رو قدمی کوچک است در معرفی یکی از قهرمانان گمنام این مرز و بوم که شهادت را انتخاب کرد؛ انسانی که درسالهای دفاع مقدس آرامش،و خانوادهاش را گذاشت و رفـت تا ما با آرامش در کنار خانواده خود زندگی کنیم. آنان بی نام و گمنام و بدون چشم داشتی برای خدا رفتند و بینیازنـد از یادما؛ این ما هستیم که نیازمند یاد شهدا هستیم.
برشی از کتاب
دختــر کوچکــی بــود؛ مــادر آمــد در کنــار دختــرش نشســت و گفــت: »بایــد ازدواج کنــی.« طلعت با نگاه معصومانهاش سکوت کردو سرش را پایین انداخت. مـادر گفـت: فـردا عصـرمراسـم داریـم.دختـرم، اسـماعیل پسـر خوبـی اسـت، اهـل کار و تلاش. دختـر همچنـان سـاکت بـود؛ حیـا در چهـرهاش مـوج مـیزد؛ زیـر لـب لبخنــدی زد. یــازده ســال بیشــتر نداشــت کــه او را بــه عقــد پســر خالــه بیســت و دو ســالهاش درآوردنــد و اســماعیل بــه دنبــال کار بــه اهــواز رفــت؛ بعــد از دو سـال هـم در یکـی از اتاقهـای کوچـک خانهشـان زندگـی مشـترک را آغـاز کردنـد...زنگوله خوش آواز
ماجرای داستان این کتاب واقعی بوده و گوشهای از زندگی شهید فتحالله قنبری است. او وقتی از مدرسه برمیگشت برای کمک به پدرش به مزرعه میرفت. به چرای گله و صدای زنگولۀ گوسفندان علاقۀ خاصی داشت و همیشه زنگولهای به گردن خود میانداخت. پانزده ساله بود که به جبهه رفت و زنگوله را نیز با خود به آنجا برد. صدای زنگوله شور و حال عجیبی برای او و دیگر همرزمانش ایجاد میکرد. فتحالله بعد از چهار ماه حضور در جبهه بر اثر انفجار مین به شهادت رسید و همان زنگوله موجب شناسایی او شد.