نمایش 9 24 36

مسافر مهتاب

شما روايت مردي از تبار عاشورا، كه دل در گرو تعهد و ايمان عملي‌اش گذاشت، می‌خوانید. اين داستان نه تنها زندگي شهيد اصغر جواني است بلكه روايتي از تاريخ جوانان انقلاب است. کتاب مسافر مهتاب زواياي تاريخ مبارزات مذهبي و سياسي ايران و به ويژه استان اصفهان را بازگو مي‌کند تا جلوه‌هاي حق و حقيقت عيان شود. به نوعي اين کتاب گوشه‌اي از تاريخ شهيدان اين خطۀ شهادت‌خيز است و هر مبارزي که در قيد حيات است، خود را در آن مي‌بيند.

مسافر زمان

روايتي از زندگي شهيد بزرگوار رحمت الله مصدق كاشاني که سعی در ترسیم گوشه هایی ازحیات پر رنج این بزرگوار دارد.

برشی از کتاب

عصمت سبد چوبي پُر از ظرف را از لب حوض بر داشت و از پله‌هاي ايوان بالا رفت. به اتاق كه آمد، با صحنه‌اي غير منتظره رو به رو شد. رحمت‌الله انگشتش را به ديوار چسبانده بود و فشار مي‌داد. چند قطره خون از شيار بين انگشتان تا روي مچ دستش سرازير شده بود. عصمت با حيرت و نگراني گفت: _چيشده؟ داري چيكار ميكني؟ ـ هيچي مادر. داشتم لباسمو ميدوختم كه يك دفعه سوزن رفت تو دستم! عصمت به پشت دست خودش زد و گفت: _واي! خدا مرگم بده! آخه بچه اين چه كاريه كه كردي؟ با شتاب به طرف پسرش رفت و خواست كمكش كند. ناگهان با ديدن سوزني كه در بند اول انگشت اشارۀ رحمت‌الله فرو رفته بود و از كنار ناخنش بيرون زده بود، بر جاي خود ميخكوب شد! رحمت‌الله بي‌درنگ دوباره انگشتش را به ديوار چسباند و فشار داد. بالاخره سوزن پرخون را كف دستش گذاشت و به طرف عصمت گرفت. عصمت ابروهايش را در هم كشيد و با عصبانيت داد زد: _آخه بچه‌جون مگه تو مادر نداري؟! به خودم مي‌گفتي تا لباست رو بدوزم! ـ آخه وقتي خودم مي‌تونم واسه چي شما رو به زحمت بندازم؟...

مردم یار (براساس خاطرات برادر حاج محمد زین‌العابدین بهیار)

محمد زین ‌العابدین بهيار به سال 1334 در خانواده‌اي مذهبي در اصفهان به دنيا آمد. دوران كودكي‌اش را در شهر اصفهان پشت سر گذاشت. سال دوم دبستان بود كه به دليل بيماري ناشناخته‌اي از هر دو پا فلج شد و پزشكان از مداوایش نااميد شدند، اما مادرش كه زن باایمان و معتقدي بود با توسل به حضرت زین‌العابدین(ع) شفاي پسرش را از او طلب كرد. و یك روز صبح، وقتي محمد در بيمارستان از خواب برخواست ناخودآگاه بر روي پاهایش ایستاد. آري! معجزه شده بود، معجزه‌اي كه پزشكان معالج محمد را در بهت و حيرت فرو برد. پدر محمد، حاج محسن دامپزشك و كارمند دولت بود، به همين خاطر از اصفهان به زادگاهش یعني شهر نجف‌آباد منتقل شد. اما محمد در اصفهان و منزل خواهرش ماند و تحصيلاتش را در مدرسۀ اتحاد كه متعلق به یهودیان اصفهان بود ادامه داد. او یك سال تحصيلي در این مدرسه درس خواند، اما بنا به دلایلي تصميم گرفت نزد خانواده‌اش در نجف‌آباد بازگردد. محمدكه با مسائل دیني و سياسي به لحاظ موقعيت پدرش و ارتباط ایشان با علماي آگاه و انقلابي آن زمان تا حدودي آشنایي داشت، همواره در محيط مدرسه و محل زندگي خود با افرادي كه گرایشات كمونيستي و غير مذهبي داشتند به مباحثه مي‌پرداخت و در واقع آن را مبارزه‌اي بين حق و باطل مي‌دانست. از جمله فعاليت‌هاي محمد در این زمان، پرورش هم سن و سال‌هاي خود از نظر فرهنگي و مذهبي در قالب یك تيم فوتبال بود كه در این زمينه بسيار موفق عمل كرد، به طوري كه اكثر آن‌ها با پيروزي انقلاب اسلامي، جذب نهادهاي انقلابي همچون جهاد سازندگي و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شدند. با آغاز جنگ تحميلي در شهریورماه ، براي اعزام به جبهه آماده شد و از اصفهان عازم مناطق تفتيدۀ جنوب گردید كه در ميانۀ راه، پس از مطلع شدن از این موضوع كه كردستان به شدت 1359 به نيرو احتياج دارد، به این منطقه رفت و هجده سال در این سرزمين خدمت كرد. سال‌هایي كه براي محمد، لحظه به لحظه و ثانيه به ثانيه‌اش خاطره شد. پس از آن ایشان تا سال 1385 كه به افتخار بازنشستگي نائل شدند، در رده‌ هاي مختلف سپاه مشغول به خدمت بودند.

برشی از کتاب

در هنگام بازرسي از منزل، در تنور یك زن و سه بچه را پيدا كردیم كه به شدت مي‌لرزیدند و وحشت كرده بودند، آنها را از تنور بيرون آوردیم و پس از بازجویي متوجه شدیم، همسر و فرزندان مرد مسلح فراري هستند. به آنها گفتيم: «ما با شما كاري نداریم و شما در امان هستيد». ولي آنها باور نمي‌كردند و مرتب گریه و زاري مي‌كردند. در ميان آنها پسر بچه‌اي هشت ساله بود. دستي بر سرش كشيدم و آن اسلحۀ چوبي كه از منزل خودشان به دست آورده بودیم را به دستش دادم. او نگاهي به من كرد، از چشمانش فهميدم كه خوشحال شده است. گونه‌اش را بوسيدم و با زبان كردي از او پرسيدم: «كوچولو اگر بزرگ شدي دوست داري چه كاره شوي؟» و او با لهجۀ شيرین كردي كه دنياي كودكانه‌اش را شيرین تر كرده بود گفت: «دمكرات!» مادرش سيلي محكمي به او زد و گفت: «خفه شو نادان!» او را از مادرش دور كردم در حالي‌كه اشكهایش را پاك مي‌كردم، او را بوسيدم و گفتم: «شرط دمكرات شدن، درس خواندن و باسواد شدن است. اگر دوست داري دمكرات شوي، باید درس بخواني». بعد از آنها خداحافظي كردیم و رفتيم. البته براي هيچكدام از اهالي باوركردني نبود كه ما به این راحتي از خانوادۀ یك دمكرات مسلح بگذریم و این چنين برخوردي با آنها داشته باشيم. چند روزي از این موضوع گذشت. تا این كه یك روز پيرمردي به دفتر آمد گفت: «شما آقاي بهيار هستيد.» گفتم: «بله» خواست دستم را ببوسد، مانع شدم. مرا در آغوش گرفت و در حالي كه گریه مجال سخن گفتن را از او سلب كرده بود، مرا بوسيد. كم كم آرامش كردم و پرسيدم: «چيزي شده است؟» گفت: «من پدر احمد دمكرات هستم كه چند روز پيش به روستايمان آمدید. پسرم مي‌خواهد تسليم شود، ولي به خاطر این كه موقع فرار توسط نيروهاي شما زخمي شده بود، نتوانستم او را با خود بياورم. به محض بهبودي تسليم خواهد شد، ولي شما فعلا...

محمدرضا (فرازهایی از زندگی پاسدار شهید محمدرضا قیدرلویی)

این کتاب فرازهایی از زندگی پاسدار شهید محمدرضا قیدرلویی که توسط برادر زاده‌اش نوشته شده است. وی در سال 1343 در شهر اصفهان در روستای منشیان متولد شد و در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر حضور داشت و در سال 1365 در جزیره ام الرصاص به شهادت رسید و بعد چند سال مفقودالاثر بودن در سال 1377 به خاک سپرده شد.

محبوب جوانان (روایت داستانی از زندگی شهید محمدرضا نیکبخت)

روایت داستانی از شهید محمدرضا نیکبخت خلیلی است. داستان زندگي يکي از شهداي گمنام عرصه نبرد و شهادت است که دراين مجموعه، به زندگی او در سه بخش: خصوصيات فـردي- اخلاقی، مبارزات سياسي- انقلابی و از جبهه تا شهادت با وي آشنا خواهيم شد. شهيد محمدرضا نيکبخت در سال 1330 در رهنان از توابع اصفهان به دنيا آمد و در عملیات های مختلفی رفت و در سال 1361 بر اثر گلوله بر سرش به شهادت رسید.

برشی از کتاب

نوار که تمام شد آن را جای امنی توی خانه قايم کرد و گفت: کسی نبايد از اين قضيه بويی ببره حتی پدر و مادرمون. حتما اسمش تا حالا به گوشتون خورده. آيت الله خمينی در برابر اين رژيم ايستاده و از مردم می‌خواد کمکش کنن. ما بايد از اون حمايت کنيم تا اين شاه ملعون رو از مملکتمون بيرون کنيم. شما بايد اونو بشناسيد اما فعلا در موردش به کسی چيزی نگيد. ما نبايد تنهاش بذاريم. اون يه سيد روحانيه. هرکس نماز می‌خونه نبايد از اين شاه ظالم حمايت کنه. حالا تا کسی نيومده پاشيد برويد و به کسی چيزی نگيد....

مثل قصه های لیلی (سردار شهید حسینعلی قوقه‌ای به روایت همسرش معصومه عرشی)

این کتاب، برگزیدة خاطرات سردار شهید «حسینعلی قوقه‌ای» از زبان همسرش «معصومه عرشی»، روایت می‌شود. شهید حسینعلی قوقه‌ای، فرمانده گردان آرپی‌جی زن لشکر 8 نجف اشرف در عملیات محرم بود که بعد از عملیات‌های مختلف و ایثارگری‌های بسیار در عملیات محرّم در 11 آبان ماه سال (1361) در دهلران به شهادت رسید. علاوه بر خاطرات، عکس‌هایی از شهید در پایان کتاب گنجانده شده است. کتاب، با هدف ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و زنده نگه داشتن یاد و خاطرة شهیدان و به تصویر کشیدن ایثار و استقامت همسران شهیدان تهیه شده است.

مبغوضین در قرآن (به سوی محبت الهی برویم)

قرآن یک مجموعه کامل از معارف بشری وعلوم انسانی است.که در زمینه های گوناگون سخن گفته ونظر خود را ارائه کرده است لذا بر مسلمانان لازم است که با دقت و مطالعه کافی در آن دیدگاه‌هايش را در موضوعات مختلف کشف وآن را برای عمل در اختیار سایر افراد قرار دهند. بدین منظور این تألیف بر آن است تا با بررسی آیاتی چند از قرآن که در ارتباط با بغض است بتواند در حد توان عوامل و اقداماتی که باعث می شود انسان از محبوبیت در نزد خدا ساقط شده ومورد بغض او قرار گیرد را مورد تحليل قرار دهد تا إن شاء الله افراد با توجه به این دستورات خود را از زمره مبغوضین خارج ساخته ولذت محبت الهی را بچشند. در این راستا مباحث به دو بخش اصلی تقسیم می شود. بخش اول کلیات و مبانی بغض از نگاه قرآن کریم شامل مفهوم بغض، آیات بغض و الفاظ مشابه آن و همچنین اهمیت این بحث و انواع آن از جهت سلبی و ایجابی مورد دقت نظر قرار گرفته است. در بخش دوم سعی شده است با توجه به تعریف بغض که ضد محبت است با در نظر گرفتن عبارت " لایحب " در آیات قرآن عوامل و مصادیق مبغوض درگاه الهی شدن مورد بررسی قرار بگیرد. امید است با شناخت دستورالعمل های قرآن در رابطه با مبغوضین درگاه الهی و آگاهی از مشخصه های اصلی آن در محفوظ نگه داشتن نفس خویش از آن عوامل کوشا شویم و روز به روز شاهد پیشرفت معنوی خود وتجلی محبت الهی در وجودمان شویم.